سه شنبه های آزادی

سید ابراهیم نبوی
نه پارازیت ما را متوقف می کند، نه فیلتر شدن و دستگیری کلمات مان در اینترنت، نه هیچ راه دیگری.
 
می گوید تو کار خودت را کرده ای، دو بار زندان رفته ای. این بار اگر بروی، نه من می آیم تا وثیقه بگذارم نه مادرت می آید. و بعد تلخ می شود و رویش را به پنجره می کند و نگاهم نمی کند، انگار که می خواهد با دخترکش قهر کند. می گویم: پدر! شما وقتی به سن و سال من بودی به حرف پدر و مادرت گوش می کردی؟ پاسخی نمی دهد. می گویم: یادت هست گفتی اولین بار وقتی " پدر، مادر، ما متهمیم!" را خواندی چه احساس لذتی داشتی؟ پاسخی نمی دهد. می گویم، من نمی توانم به خیابان نروم، نمی توانم دوستانم را تنها بگذارم، نمی توانم فکر کنم یک عمر باید در گوشه خانه ام بنشینم و همیشه حسرت آزادی را داشته باشم. خودت برایم شعر خوانده ای، خودت برایم از آزادی گفته ای، خودت گفته ای که آدمی حق دارد آزاد باشد. شانه اش می لرزد، نگاهم نمی کند. صدایش می آید که، مگر نمی بینی چقدر وحشی شده اند، چه می کنند با مردم. می گویم، خودت هزار بار گفتی وقتی روزهای آخرشان می رسد از همیشه وحشی تر و دیوانه تر می شوند. نگذار این روزهای آخر به اندازه تمامی باقیمانده عمر من و خودت طولانی شود. برمی گردد، نگاهم می کند، می گوید " تنها نمی شود، با هم می رویم."
دوستم دارد و می دانم که دوستم دارد و می داند که دوستش دارم. می گوید " برای چه کسی می خواهی به خیابان بروی، برای اینها که در خانه نشسته اند؟" برای کدام مردم؟ دستم را پنجه می کنم توی موهایش، شانه می شود. صاف. می گویم " برای همانهایی می روم که با آنها عهد بسته ام و می دانم همه آنها برای این می آیند که می دانند من به خیابان می روم و می دانند و می دانم که اگر هر کسی با همین فرض در خانه بنشیند هیچ کس در خیابان نخواهد بود. برادرم، خواهرم، پدرم، مادرم، دخترم! تو می دانی که از لحظه ای که در خانه را باز می کنی، تا زمانی که برمی گردی به این فکر می کنم که حالا چه اتفاقی افتاده است، ولی اگر بنا باشد که اتفاقی بیافتد که باید بیافتد، این تویی که باید در را باز کنی و بروی و با کف کفش هایت خیابان را لمس کنی. هر چه کفش ها خیابان را بیشتر می پوشاند، استبداد بیشتر می ترسد. کنار هم راه می رویم، آنقدر هستیم که جوان بسیجی هم هراسان می شود، او هم می داند که ما بسیاریم، ما بی شماریم و می دانی و می دانم که بی شمار بودن، فقط یک دست است که خم می کند دستگیره در خانه را و کلید را در قفل می چرخاند و بند کفش را می بندد و می رود تا آزاد باشد. برمی گردد. می گوید، با هم می رویم. می گوید امروز روز توست، روز زنی است که دوستش دارم.
می دانم که قلبت نگران است و می دانم که لحظه ای آرام نداری. روزی هزار بار دلت می خواست در تهران بودی یا در اصفهان یا در زنجان یا مشهد یا هر جای دیگری غیر از اینجا که بروی به خیابان و مثل همه آنها که تصویرشان را می بینی و دعای شان می کنی، مثل همه دوستانت که سه شنبه ها خداحافظی می کنند و شب برمی گردند، می خواستی با آنها باشی. کاش می شد پرواز کرد و رفت و در سیلی که در خیابان جاری است به مردم پیوست، اما نمی توانی. به هزار دلیل نمی توانی و چه فرقی می کند به چه دلیل. اگر مجری تلویزیون بودی باید کاری می کردی تا تلویزیون خبر برنامه پس فردا را بدهد، اگر خبرنگار بودی اینترنت را روی سرت می گذاشتی و همه جا می نوشتی. اما یک کار مهم تر مانده است. باید خبر بدهی. خیلی ساده، همین کاری که یک ماه است هر هفته تکرار می کنی. الو، سلام، می خواستم خبر بدهم که به دعوت شورای هماهنگی سبزها، سه شنبه برای حمایت از موسوی و کروبی در مسیر امام حسین تا آزادی مردم راهپیمایی می کنند. امروز 69 بار تلفن زده است، چهار روز است که روزی صد بار تلفن زده است. هزاران نفر هستند که هر روز تلفن می زنند. دخترک گوشی را برمی دارد، مادرش را صدا می کند، جلوی دهنی تلفن را می گیرد. صدایش را می شنوی، مامان، همون خانومه که گفتی خیلی مهربون بود. و صدای ما در تمام شهر می پیچد. نه پارازیت ما را متوقف می کند، نه فیلتر شدن و دستگیری کلمات مان در اینترنت، نه هیچ راه دیگری. می توانید تلفن را نابود کنید. بعد باید پست را تعطیل کنید. بعد باید آسفالت خیابان را بکنید، بعد باید شهر را به توپ ببندید. برای بازگشت به گذشته خیلی دیر است. ما می آئیم، ما هستیم، ما صدای آزادی هستیم.
مادر اصرار عجیبی دارد که در خانه بمانم. معمولا اهل دعوا و بگو و بشنو نیست. عادت دارد انگشت هایش را شلیک کند بطرفم. می گوید " تو چرا نمی فهمی، حیف تو نیست. تو جوانی، هنوز 25 سال هم نداری." از حرف هایش حرص می خورم. می دانم که خودش شب های الله اکبر گلویش پاره می شود و زودتر از همه می رود و دیرتر از همه می آید. با خونسردی می گویم " باشه، اشکالی نداره، می رم پارتی خونه ساینا" و لبخندی می زنم از آنها که حرصش را در می آورد. می گوید " آخه تو اهل پارتی رفتنی؟" راست می گوید، نه اینکه از پارتی رفتن بدم بیاید، اصلا اهلش نیستم، شاید زمانی اهلش بشوم، ولی نیستم. می گویم مگر نمی گویی جوانم، من هم می خواهم جوانی بکنم. می خواهم بروم شاد باشم، موسیقی گوش بدهم، دیوانگی کنم. شاید هم... چشمهای مامان دارد می افتد کف زمین. می گوید، ببین، من که می دانم اهلش نیستی، منظورت چیست؟ می گویم، تو که خودت می دانی جوانی نمی شود کرد. من می روم کاری بکنم که همه بتوانند جوانی بکنند. می روم کاری بکنم که همه بتوانند از روزهای زندگی شان استفاده کنند. من زندگی می خواهم. بغلم می کند. بغلش می کنم. نگران است. می گویم: نگران نباش، همه دوستان من در خیابان اند. آنجا بیشتر خوش می گذرد.

0 comments:

ارسال یک نظر