ضیا نبوی، سخنگوی شورای دفاع از حق تحصیل و دانش آموخته رشته مهندسی شیمی از دانشگاه صنعتی نوشیروانی بابل است که در آزمون کارشناسی ارشد سال ۸۷ موفق به کسب رتبه تک رقمی در رشته جامعه شناسی شده بود اما با این همه از تحصیل محروم شد. او ۲۵ خرداد سال گذشته بازداشت و از سوی دادگاه انقلاب تهران به ریاست قاضی پیرعباسی به ۱۰ سال حبس تعزیری همراه با تبعید به زندان کاروان اهواز محکوم شد. ضیا نبوی پس از حکم در تماسی با خانواده گفته بود که قاضی به او گفته است، که بیگناهی او را میداند، اما حکم به او به دستور وزارت اطلاعات بوده است.
به گزارش کلمه متن این نامه به شرح زیر است:
یادمه پنج شش سال پیش، روزی در دفتر انجمن اسلامی دانشگاه نشسته بودم و داشتم در مورد موضوعی اظهار فضل می کردم که دوستی واکنش عجیبی به صحبت هام نشون داد. او دست هاش را روی گوش هاش گذاشت و گفت: "سید، فکر کن من نمی شنوم. حالا اگر حرفی داری از راه دیگه ای بگو…!". با ظرافتی که از اون دوست سراغ داشتم، میدونستم که داره انتقادی رو مطرح میکنه و اون انتقاد بدون هیج تردید متوجه چیزهایی بود که میگفتم و البته شیوه ای که می گفتم. تا چندی بعد از اون قضیه، این پرسش من رو رها نمی کرد که آیا رابطه ی بین من و زبانم، رابطه ای موجه و منطقیه یا نه؟!
البته من پیش از اون هم کم و بیش با این دغدغه و چالش در خودم مواجه بودم اما پس از اون اتفاق، این پرسش به شدت در ذهنم برجسته شد و هنوز هم من رو رها نکرده… بعد از اون کم کم احساس می کردم که زبان چیزی ضروری درون من نیست. بلکه امری اتفاقی هست و بیرون از من قرار داره و من می بایست حد و حدود اون رو بفهمم و یا حداقل این که به اون مسلط بشم و در امتداد همین دغدغه روزی به جمله ای از وینکنشتاین برخوردم که میگفت تمام فلسفه اش، تلاشی برای پیدا کردن حدود اخلاق زبانه و این جمله به طرز عجیبی روی من تاثیر گذاشت…
شکی نیست که ما قائل به آزادی بیان هستیم ( حداقل در ملا عام!) و معتقدیم که هیچ کس حق نداره برای آزادی ابزار نظرات و عقاید انسانها حد و مرزی بگذاره اما خب مسئله ای که من می خوام به اون بپردازدم، اصلا این نیست، بلکه حد و مرزی است که خود افراد برای خودشون می گذارند. البته اگر من قائل به حقیقتی غائی، گذاره های بنیادی و یا مکتب و ایدئولوژی خاصی بودم، اون وقت تکلیفم با اونچه که میگفتم مشخص بود. چون برای سنجیدن آنچه که میگفتم به متن اصلی رجوع میکردم و مرزهای کلامم رو ترسیم میکردم، اما خب چنین چیزی در من وجود نداره و از طرف دیگه، اگر در خودم میلی برای پیدا کردن حد و مرز زبانم نداشتم و همه ی انواع گفتار رو با هم مساوی و یکسان می دونستم باز هم قضیه حل بود، چون در چنین وضعیتی، هر چیزی میشه گفت اما هیچ کدوم از این دو شکل فعلا ممکن نیست. مسئله اینجاست که در غیاب باور به گزاره های بنیادی و در ضمن با میل به پیدا کردن مرز برای زبان، یک جورهایی احساس می کنم، تمام مسئولیت پیدا کردن چنین مرزهایی، به گردن خودم افتاد، و این خودم هستم که می بایست این مسئله رو حل کنم، که البته نکردم! من فقط کم کم و در طول زمان نگرانی هایی رو موقع حرف زدن و علی الخصوص هنگام نوشتن در خودم حس میکنم که سعی میکنم اون ها رو به ذهن بیارم و برای شما بنویسم. نگرانی هایی که مثل علائم هشدار عمل میکنه و هر وقت میخوام از مرزهای اون رد بشم به من تذکر میده، اگر چه خیلی وقت ها هم رعایت شون نمی کنم!
- اولین نگرانی من اینه که چیزی فراتر از حدود تجربه ام بگم و به قول معروف از چیزهایی بگم که لمسشون نکردم. من وقتی از درون تجربه ی زیسته ام حرف میزنم، احساس میکنم که حرفها و گفته هام، یک جورهایی زنده اند و این احتمالا به این دلیله که به نقاط و یا لحظاتی درون زندگی ام ارجاع دارند اما درست برعکس، وقتی بیرون از تجربیاتم حرف میزنم احساس میکنم که کلمات به من زور میگن و از من بیگاری میکشند! من فکر میکنم که واژه ها و مفاهیم مثل ظروف و قالب هایی هستند که ماده ی سیال فکر و تجربه رو دربر میگیرند، شکل میدهند و قابل انتقالش میکنند و به این ترتیب به انسان کمک میکنند که با خودش و دیگران حرف بزنه و ارتباط برقرار کنه. حالا اگر ما بیرون از تجربیاتمون حرف بزنیم، به کسی می مونیم که ظرف های خالی و تهی رو جا به جا می کنیم، بدون این که چیزی رو انتقال بدیم و یا اینکه کاری بکنیم…
من به صورت کلی بر این باورم که کلمات باید به ما خدمت کنند ولی می بینم که در خیلی از اوقات اینطور نیست و این کلمات هستند که از ما استفاده می کنند! وقتی به خودم نگاه میکنم می بینم که چه حجم عظیمی از کلمات، حرفها و باورها از زبان من گفته شده، بدون اینکه دقیقا بدونم که چی میگم! چقدر قضاوت ها و پیش داوری ها داشتم که با تجربه کردن کاملا زایل شده و به نتایج عکس اون رسیدم و نکته تاسف آور این که هنوز میبینم که از چنین وضعیتی عبور نکردم! منتسکیو در مورد پیش داوری جمله ی بسیار عمیقی داره که بی ارتباط به بحث ما نیست و اون اینکه: " پیشداوری به نظر من آن نیست که موجب بی خبری ما از وجود برخی چیزها می شود. پیش داوری آن است که سبب بی خبری ما از وجود خودمان می گردد."
- دومین نگرانی من اینه که با قطعیت حرف بزنم. اینکه به طرزی احمقانه فکر کنم که جهان در محدوده ی تصورات من عمل میکنه و هیچ اتفاقی فراتر از اونچه که در تصور منه، نمی افته. من فکر میکنم که اگر ذهن انسان در طول زندگی به گونه ای روشن بینانه با جهان مواجه بشه به شدت فروتن میشه و یاد میگیره حسابی جدی رو برای احتمال و اتفاق در نظر بگیره. البته منظور من این نیست که جهان بر اساس اتفاق و احتمال عمل میکنه، نه! ( در این مورد من نظری ندارم) دفاع من از اتفاق و احتمال ناظر بر اینه که معمولا رویدادها فراسوی تصورات و طرح های ما اتفاق می افتند. شخصا هر وقت خواستم رویدادهای اجتماعی رو پیش بینی کنم، اتفاقی افتاده که حتی از حدود حدس های من هم بیرون بوده…! من از یک زمانی در زندگی یاد گرفتم که از قیود قطعی درون حرف هام کمتر استفاده کنم و به جای اون قیود احتمالی و امکانی رو عامدانه وارد صحبت هام بکنم. اینطوری احساس میکنم که خطرات نهفته درون حرف هام رو کاهش میدم و این نوعی حس آرامش و اطمینان به من میده.
- سومین نگرانی من اینکه از چیزهایی بگم که از پس اون بر نمی آم ، بعضی حرفها هستند که قدرت انعطاف انسان رو در زنگی می گیرند و به نوعی آزادی اون رو محدود می کنند این گزاره ها که معمولا به سبک ، شیوه و عمل خاصی در زندگی اشاره می کنند ، معمولا گزاره هایی اخلاقی هستند.ما انسانها اگر چه در زندگی آزاد هستیم (حداقل ظاهرا") اما خب خیلی قواعد و اصول هم هستند که رعایت شون می کنیم و یا حداقل اینکه بدمون نمیاد رعایتشون کنیم. این قواعد و اصول تا زمانی که در ذهن ما هستند و بیان نشده اند، چالشی برای انسان ایجاد نمی کنند چون همیشه این امکان هست که نادیده شون بگیریم و در واقع تهدیدی برای آزادی ما نیستند، اما از زمانی که بیان می شن به نوعی حیات مستقل پیدا می کنند و یه جورهایی اختیار ما رو به دست می گیرند. برای مثال این گزاره و قاعده که «می بایست در برابر ظلم ایستاد» به صورت کلی گزاره ای اخلاقا" موجه و معتبره و سعی می کنیم که رعایتش کنیم، اما خب بیان کردن اون باعث می شه که مثل باری روی دوش انسان سنگینی کند و پیشاپیش بخواد رفتارهای انسان رو تعیین کنه و این اصلا حس خوبی نیست، شاید توی زندگی لحظه ای پیش بیاد که آدم اصلا دلش نخواد جلوی ظلم بایسته و شاید هم جرات این کار رو نداشته باشه و خب اون موقع است که باید به جمله ای که استفاده کرده حساب پس بده!
همین متنی که روبروی شماست، مصداق نگرانی سوم منه. من موقع نوشتن این متن بارها با این مسئله کلنجار رفتم که آیا من می تونم که این قواعد و نگرانی هایی که مطرح می کنم رو رعایت کنم یا نه؟ و یا اینکه اگر یک روز نخواستم این قواعد رو رعایت کنم، تکلیف ام با اونچه نوشتم چیه؟!…
به هر حال من فکر می کنم که اگر فردی آزادی اش براش مهمه و در ضمن نمی خواد غیر مسئولانه حرف بزنه، می بایست در کاربرد گزاره ها ی اخلاقی خیلی محتاط باشه…!
- چهارمین نگرانی من اینه که طوری حرف بزنم که انگار اونچه می گم، حرف همه است، حقیقت اینه که آدمها به گونه های متفاوتی زندگی می کنند، می فهمن و تفسیر می کنند و اینکه فکر می کنیم همه ما رو می فهمند و یا اینکه ما همه رو می فهمیم، سوء تفاهمی بیش نیست. اوج این سوء تفاهم البته اونجاست که فکر کنیم سخنگوی دیگران هستیم.
اصولا سیاسیون زیاد دچار این توهم می شن و فکر می کنند سخنگوی همه ی مردم هستند و می بایست از زبان همه صحبت کنند. یادمه که خودم هم زمانی که وارد عرصه سیاست شده بودم چنین تصوراتی داشتم ولی کم کم فهمیدم که خودم هم دقیقا" نمی دونم چی می خوام و یا چی می گم، چه برسه به اینکه از طرف دیگران هم حرف بزنم!
مسئله ای که این اواخر با دوستان زیاد در مورد اون بحث می کردیم، همین بحث نمایندگی حقوق زنان، کارگران و اقلیت ها بود. من حقیقتا" اگر چه با این اقشار و مطالباتی که مطرح می کنند مشکلی ندارم ، اما نمی دونم چرا اصلا" نمی تونم خودم رو راضی کنم که به صورت حرفه ای و یا حتی آماتور درگیر فعالیتشون بشم !؟
البته تا جایی که نقاط اشتراک هم بین ما باشه مثل حقوق شهروندی و حق آزادی بیان و حق تحصیل و … همکاری ما قابل درکه اما در مورد مسائلی که نقاط تمایز ماست، نمی تونم خودم رو قانع کنم که وارد بشم. حقیقتش نه اینقدر خیرخواهی رو در وجود خودم می بینم و نه فکر می کنم مداخله ام می تونه فایده ای داشته باشه!
چند وقت پیش به جمله ای از آلبرکامو برخوردم که انصافا" خیلی از خوندنش لذت بردم و اون اینکه «من سخنگوی هیچ کسی نیستم ، همینکه از زبان خودم صحبت کنم به اندازه کافی برایم سخت هست !.»
-پنجمین نگرانی من اینه که از چیزهایی بگم که تکرار مکرراته و هیچ نکته نو و بدیعی در اون نیست ، چیزهایی که بارها گفته شده اند و از ابتدای سخن می شه انتهاش رو حدس زد البته برای حرف نو زدن در جامعه ی ایران موانع ساختاری بسیاری وجود دارد ، جلوی خیلی از خلاقیت ها گرفته می شه . یادمه روزی در یکی از سریال های صدا و سیما ، از زبان یک آدم موجه ایدئولوژیک حرفهایی جدید و عمیقی شنیدم (حرفهایی در مورد ضرورت تجربه کردن ، اشتباه کردن ، خطا کردن و رشد کردن …)که اصلا با ساختار فرهنگی صدا و سیما جور در نمی اومد و این خیلی متعجبم کرده بود . بعدها شنیدم که اون مرد به ظاهر موجه ، شیطان بود که در جلد یک انسان فرو رفته بود …!
این نکته رو آوردم که بگم دلایل عدم تولید اثرها و گفتارهای جدید ، قسمت عظیم اش به مسائل سیاسی و فرهنگی بر می گرده و از عهده خود فرد خارجه و لذا نمی شه به عنوان مسئله اخلاقی صرف به اون نگاه کرد چرا که فرض عمل اخلاقی بر آزاد بودن انسانهاست. با همه این احوال من فکر می کنم که تا چیز جدید و بدرد بخوری برای گفتن و نوشتن نداریم بهتره که حرف نزنیم.
نمی دونم این تصور از کجا توی ذهن من افتاده که اگر آدمیزاد کشف یا اختراع جدیدی نکنه، کیفیت جدیدی از زندگی رو تجربه نکنه و یا حرف جدیدی نزنه در کل اگر خلاقیتی درون زندگی اش نباشه ، زندگی بیهوده ای داشته … البته منطور من از تاکید بر نو بودگی ، اصلا" به این مفهوم نیست که آنچه از پیش بوده ارزشی نداره، خیر!
اتفاقا" هر چه می گذره ارزشی که برای سنت و گذشته قایلم بیشتر می شه چون بدون سنت اصلا انسانی وجود نداره که بخواد خلاقیتی به خرج بده!
در ضمن اعتقاد هم ندارم که هر حرف به ظاهر نو و متفاوتی واجد ارزشه، چرا که خیلی حرفها هستند که مشخصا" گوینده در اون زور می زنه که چیز جدیدی بگه و خوب خلاقیت با این زور زدنها به دست نمیاد اتفاقا" فکر می کنم خلاق بودن بیش از هر چیز نیازمند اینه که به خودمون زور نگیم و در ضمن از شر پیشداوریها و پیش فرض ها خودمون رو خلاص کنیم.
من هروقت به این فکر می کنم که یک تجربه ی جدید چطور در وجود انسان رخ می ده و تبدیل به کلام می شه، دچار سرگردانی می شم. اما خب این نکته تقریبا برام بدیهیه که یک مخاطب دقیق و سختگیر همیشه، می تونه، نو بودگی و بداعت رو در کلام دیگران تشخیص بده، و کشف کنه …
- ششمین نگرانی من اینه که از موضع بالا و خطابه وار حرف بزنم و خودم رو در مقامی تعریف کنم که گویی حقیقت به تمامی در دستان منه و می بایست اون رو به دیگران حقنه کنم و یا رفع شبهه کنم. گفتگو وقتی از شان و مقام برابر نباشه، خیلی آزار دهنده است و حتی گاها چندش آوره و حداقل در این مورد مطمئنم که آدمی که آزادی و استقلال وجودی اش براش مهمه، از چنین موقعیتی لذت نمی بره. البته منظور من اصلن این نیست که همه ی انسانها فهم یکسان و هم ارزشی نسبت به موقعیت ها دارند و اعتبار محتوای گفته های انسان ها با هم برابره، خیر، با عرض معذرت خیلی زیاد باید عرض کنم که خودم معمولا تصورم اینه که نسبت به بقیه فهم دقیق تری از شرایط دارم. (اگر چه احتمالا این یک بیماریه!) و به صورت کلی بر این باورم که خیلی وقت ها درک یک فرد خاص از شرایط می تونه از یک جمعیت بیشتر و دقیق تر هم باشه ولی بحث اینجا اصلا در مورد محتوای گفته ها نیست، بلکه در فرم و شیوه گفتنه. یک زمان من نظر خودم رو به عنوان یک پیشنهاد، یک نظر و یا یک روایت مطرح می کنم و با دیگران به اشتراک می گذارم و البته به دیگران این حق رو میدم که حرف من رو بپذیرند و یا اینکه نا دیده اش بگیرند و این خیلی فرق داره با این که نظر خودمون رو به عنوان دستور و حقیقت مطلق مطرح کنیم و از دیگران بخواهیم که ضرورتا حرف های ما رو بپذیرند و لاغیر. فرق این دو قضیه در اینه که در شیوه اول حق انتخاب و آزادی مخاطب به رسمیت شناخته میشه. منطق حاکم بر گفتار، کمی شبیه منطق بازاره. به این مفهوم که همه انسان ها این حق رو می بایست داشته باشند که حرف های خودشون رو بزنند و هیچ کس حق نداره حقی انحصاری برای خودش قائل بشه و در ضمن اعتبار هر حرف هم به میزان متقاضی و مخاطب اونه که البته بعضی وقت ها متغیره. در این بین گاهی کسانی پیدا میشن که فکر می کنند ارزش حرف هاشون خیلی بیشتر از اونی هست که مخاطب ها فکر می کنند و برای جبران این قضیه ادعاهای گنده می کنند و حرف های دیگران رو مسخره می کنند و یا سعی می کنند بازی رو به هم بزنند. استدلال عمومی این آدمها اینه که مردم نمی فهمند و باید حرف درست رو به زور به اونها غالب کرد و این استدلال به نظر من سوای بی پایه بودن یک تناقض اخلاقی داره. البته من هم خیلی به قضاوت عام خوشبین نیستم و فکر می کنم در جوامعی که حوزه عمومی رشد نکرده و جامعه مدنی قوام نیافته، نظر جمعی بسیار مشکوک هم هست، اما خب مسئله اینجاست که وقتی ما به فهم و شعور عام اعتقادی نداشته باشیم، اونوقت می بایست لوازم اون رو هم بپذیریم و اون اینکه ما رو نادیده بگیرند و شاید هم مسخره کنند. اگر کسی با ادعای بالا شاکی باشه که چرا مردم به حرف ها و گفته هاش توجه نمی کنند، صبح تا شب دنبال اون باشه که بین مردم مشهور بشه و بخواد به زور حرفهاش رو به خورد دیگران بده، مطمئنا یک جای کارش می لنگه..! انصافا بزرگترین شرمندگی من در زندگی بابت حرفهایی است که از چنین موضعی زدم!
- نگرانی هفتم من اینه که از چیزهایی بگم و یا بنویسم که قراره جای خالی کاری رو پرکنه و بی عملی من رو توجیه کنه. آدمیزاد در طول زندگی گاهی با مسائل و مشکلاتی مواجه می شه که تنها راه حل اون عمل کردنه اما خب گاهی تصمیم می گیره از این مواجهه شونه خالی کنه و فقط در مورد اون حرف بزنه یا بنویسه. آدم علی الخصوص وقتی زیاد می نویسه کم کم مستعد این تصور میشه که فقط در جهان یک ناظر صرف و روایتگره و هیچ چیزی رو نمی تونه تغییر بده. بعضی مسائل درون زندگی هست که خیلی راحت می شه با عمل کردن حلش کرد و البته می شه هم در مورد اون نوشت، اما اینکه به جای حل مسئله فقط بنویسیم دیگه خیلی مسخره است. البته اینکه حدود تاثیر گذاری ما در جهان چقدره و چه مسائلی رو میشه حل کرد سوال مناقشه برانگیزیه و همیشه می بایست مراقب باشیم که اسیر ارده گرائی نشیم و تصور نکنیم که میشه جهان رو به صورت بنیادی تغییر داد. اما خوب از اون طرف بام هم نباید بیافتیم و فکر کنیم که هیچ چیزی رو نمی شه تغییر داد. برای مثال فرض کنید روزی موقع عبور از خیابون با یک فلج مادرزاد مواجه می شید که در کانال آبی افتاده و در حال غرق شدنه و شما به جای دست دراز کردن و نجات دادن اون فرد، اون لحظه رو تبدیل به یک سوژه برای مقاله تان کنید و احتمالا دولت و حاکمیت و ایضا سرمایه داری و امپریالیسم جهانی رو به عنوان مقصر درمرگ یک انسان و فجایعی مشابه معرفی کنید… من فکر می کنم که وقتی در مورد مسئله ای می نویسم، به خصوص زمانی که با نگاه انتقادی این کار رو می کنم، اول باید جای خودم رو در قضیه روشن کنم و ببینم جایگاهم در این بین چیست. گاهی حس می کنم آنچه که به اسم نگاه انتقادی جا افتاده، قسمت اعظم اش فقط تلاشی برای مقصر پیدا کردن برای وضعیت موجوده و هیچ نوع تلاشی برای حل مسئله در اون وجود نداره. یادمه یک بار از طرف محرومین از تحصیل با آقای ظریفیان معاون وزیر علوم در دوره ی اصلاحات دیدار کردیم و در اون دیدار وقتی به عملکرد او در مورد حل مسئله ستاره دارها نگاه کردم، دیدم که بیلان بسیار مثبت تری نسبت به من داره که به صورت حرفه ای و البته انتقادی درگیر این فعالیت هستم.( البته منظورم هرگز تخفیف فعالیت خودم و دوستانم نیست. هرگز!)، خیلی اوقات یک بورکرات صاحب پست و مقام، نسبت به یک روشنفکر منتقد، عملکرد بسیار مثبت تر و قابل دفاع تری داره و این نکته ایه که گاهی باعث میشه فکر کنم به جای این همه نوشتن و حرف زدن و اعتراض کردن، برم یک جایی مشغول کار بشم و یک کار عینی و مشهود انجام بدم!
من فکر نمی کنم که اگه یک آدم در تمام طول زندگی بدون دغدغه و مسئله باشه، بشه خورده ای بر او گرفت، اما اگه تمام وقت از دردها و رنج های بشری بگه و هیچ تلاشی برای حل اونها نکنه و حتی میل به چنین کاری هم در او دیده نشه، دیگه باید در سلامت شخصیت اش شک کرد…!
اما آخرین نگرانی من که احتمالا" مناقشه برانگیزترین اونهاست اینه که چیزی بگم که بوی ناشکری می ده! اگر چه مقصود من از ناشکری در اینجا به معنای ناسپاسی در برابر دیگران رو هم در بر می گیره اما خب اشاره ی اصلی در مفهوم هستی شناختی است . باور کنید این نتیجه گیری برای خودم هم خیلی عجیبه چون همیشه فکر کردم با این شکاکیت ذهنی که دارم یک نیهلیست تمام عیار از آن در می آم اما خب به نتایجی رسیدم که با تصورات پیشین ام مغایره.
گاهی اوقات آدم از یک نقطه آغاز مدرن و همینطور استفاده از یک روش مدرن به نتیجه ای سنتی می رسه و این آدم رو دچار حسی دوگانه می کنه . حقیقتش من هر چه فکر می کنم می بینم که منطقا" نمی بایست وجود داشته باشم ، نه من ، نه دیگران و نه جهان ! اما خب مسئله اینجاست که همه ی اینها وجود دارند و این نکته تا سرحد جنون برام تعجب آور و حیرت انگیزه ! من نمی دونم چرا و چطور بوجود اومدم اما این رو می دونم که این بودن رو از هیچ کسی طلبکار نبودم و هیچ ضرورتی این وجود داشتن رو ایجاب نمی کرد . من از این وضعیت باز یک نتیجه گیری منطقی می کنم و اون اینکه زنده بودن یعنی برنده بودن واینکه حتی اگر عمر کوتاه و پردردسری هم داشته باشم حق گله کردن از جهان و هستی رو ندارم چون اصلا قرار نبوده که من باشم و همینکه هستم از سرم هم زیاده ! (البته حق گلایه از انسانهای دیگر ، حقی کاملا محفوظه ، چون در شانی برابر هستیم)
زنده بودن درست مثل اینه که به کسی هدیه ای بدن و خب اون فرد باید کلاهش رو هم بندازه هوا که چنین هدیه ای گرفته ، البته اگرم خوشش نیومد ، می تونه هدیه رو نپذیره اما دیگه حق گلایه و شکوه نداره ! آدمها اگر از زندگی خوششون نمیاد ، این حق رو دارند (البته با کمی اغماض!) که خودشون رو بکشند و از این دنیا برن اما اینکه زنده باشن و صبح تا شب زار بزنند و از زمین و زمان گله کنند ، اصلا از نظر من موجه نیست ! من این روایت از ایمان رو که انسان می بایست بر وجون داشتن شاکر و ممنون باشه و از سر تحیر و برای تشکر ، شادمان باشه و بخنده رو خیلی می پسندم…!
_ من این نقد رو پیشاپیش می پذیرم که این نوشتار ، تا حدی علیه گفتن و نوشتن عمل می کنه و به نوعی شاید تشویق به سکوت کردن محسوب بشه و این اصلا خوب نیست . گفتن علی الخصوص زمانی که در قالب نوشتار متجلی می شه مواهب بسیار زیادی داره که یکی از ثمرات اون مواجهه ی دقیق تر و روشن تر انسان با خودشه . در ضمن نوشتن و حرف زدن یکی از بهترین راههای خلاص شدن از شر تصورات احمقانه ایه که گاها" در ذهنمون تلنبار شده ، چون به هر حال یکی پیدا می شه که حرف هامون رو بشنوه و نقدشون کنه . البته علاوه بر اینها که گفتم ، نتایج مثبت زیادی متوجه سخن گفتن و نوشتنه که محل بحث ما نیست ، مسئله در مورد مواردیه که ضرورت سخت گیر بودن رو در این امر پررنگ می کنه . شاید اگر ما خودمون رو به عنوان فعال عرصه عمومی و کلا فعال عرصه سیاست تعریف نکردیم ، مراقبت در گفتار و نوشتارمون اینقدر ها مهم نبود ، اما خب ما در عرصه ای صحبت می کنیم که فراتر از حوزه ی شخصی ماست و اثرات گفتار و نوشتار ما دیگران رو هم رو هم در بر می گیره . چه بسیار حرف های نسنجیده ای در عالم سیاست که با سرنوشت انسانهای زیادی بازی کرده و حتی جان انسانهای زیادی رو گرفته و لذا فکر می کنم سختگیری در این مورد امری معقوله . البته قصد من از این نوشته اصلا این نیست که برای دیگران قواعدی رو تجویز کنم و یا دستورالعملی برای گفتن و نوشتن صادر کنم، هرگز اینطور نیست!
آنچه که در بالا آوردم، تنها نگرانی های من در موقع نوشتن هستند و باز هم این بدین مفهوم نیست که این نگرانی ها رو خودم رعایت کرده یا می کنم. اتفاقا" دلیل اصلی شکل گیری چنین نگرانی هایی در من اینه که پیش تر رعایت شون نکردم!
من نمی دونم این متن دقیقا" می تونه به چه کاری برای مخاطب بیاد اما امیدوارم که مخاطب با این متن مواجهه ای فعال داشته باشه و در صورت امکان سعی کنه که در مورد این موضوع بنویسه.
راستش وقتی خودم این متن رو از موضعی نقادانه می خونم می بینم که کلی ایراد و اشکال توش هست که برای رفع کردنش ناچار از سکوت کردن و ننوشتن هستم ! اما به جاش وقتی از موضعی همدلانه این مطلب رو خوندم عجیب از این کار لذت می برم…!
ضیا نبوی
زندان کلینیک اهواز / خرداد ۱۳۹۰
0 comments:
ارسال یک نظر