حسن فرشتیان
او سیاست را اخلاقی میخواست و نه اخلاق را سیاسی، نه دینداریش دکانی بود و نه وطن دوستیش بهانه ای.
هر دو بزرگ بودند و بزرگ زاده،
بزرگوار بودند و بزرگوار زاده،
آن دو تن، بلکه آن سه تن،
یک روح بودند در سه کالبد زمانه،
سه نسل بودند از یدالله و عزت،
تا هاله.
* * *
و من بر منبر سخن میراندم (رسممان بر آن بود که گریزی بزنیم به صحراهای حماسه و خاطره، تا هم مرهمی باشد بر زخم های داغداران، و هم بزرگداشتی از حماسه های جاودان).
و من سخن میراندم:
از دختر داغداری که تاب تحمل دوری پدر ندارد
و تفسیر می کردم
«خمس و سبعین یوما» بوده است یا «خمس و تسعین یوما»؟
فاصله رفتن دختر و پدر، هفتاد و پنج روز بوده است یا نود و پنج روز؟
در شک و تردید بودم،
و سخن میراندم:
از پهلوی شکسته
از غسل و کفن شبانه
از دفن غریبانه
«یا علی، غسّلنی فی اللیل و کفّنی فی اللیل و دفّنی فی اللیل»
از بی حرمتی به آن دخت داغدار پدر می گفتم،
از یاران بی وفایی، که پس از فوت پدر، حرمت یادگار وی نگاه نداشتند و پرده دریدند،
از آنان که نان و نمکی با آن پدر خورده بودند و در جنگ و صلح همراه آن پدر بودند،
و اکنون جنازه او را بر زمین رها کرده و در پی تقسیم غنایم بودند،
و از آن وفاداران راست قامتی که در پی تدارک غسل و کفن پدر بودند.
از راز آن اشک و لبخند ملاقات آخر می گفتم، از اشک دختری که پدرش به وی خبر جدایی میدهد،
و از لبخند دختر، بخاطر آن واپسین جمله های پدر، که گویا وعده داده بودش:
«تو از میانِ خاندانِ من نخستین فردی هستی که به من میپیوندی».
از آن با وفا مرد بی همتایی که هفتاد و پنج روز یا نود و پنج روز پس ار کوچ آن بزرگمرد تاریخ بشریت، دخت ریحانه او را به پدرش تحویل میدهد
و غریبانه رو به قبر پدر، بغض در گلو فریاد میزند و از آن پدر میخواهد که به استقبال دختش بیاید و از این مسافر بپرسد اخبار روز را:
«السلام علیک یا رسول الله عنّى و عن ابنتک النازلة فى جوارک، و السریعة اللحاق بک»
درود بر تو اى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از سوى من و از دخترت که اینک در کنار تو فرود آمده و شتابان به تو پیوسته است.
« انا لله و انا الیه راجعون فلقد استرجعت الودیعة و اخذت الرهینة»
امانت برگردانده و گروگان پس گرفته شد.
«اما حزنى فسرمد، و اما لیلى فمسهد»
اندوه من جاویدان و شبانگاهان من بى آسایش خواهد بود.
«و ستنبیک ابنتک بتظافر امتک على هضمها»
به زودى دخترت به تو خبر خواهد داد که چگونه امت تو برای درهم کوبیدنش همدست شدند.
«فاحفها السؤال، و استخبرها الحال»
پس تمامى را از او بپرس و از وى بخواه که گزارش اوضاع و احوال را به تو بازگوید.
«هذا و لم یطل العهد و لم یخل منک الذکر»
این پیش آمدها در زمانى انجام گرفت که هنوز از رفتنت چیزى نگذشته و نام تو از یادها نرفته است...
* * *
و من سخن میراندم:
از حرمت مومن از حرمت جنازه مومن و از....
از آن دو تن، که شاید در آغاز یکی بودند و در پایان همسفر گردیدند.
یکی بودند ولی دو گونه آمدند و یک گونه رفتند.
و نمی دانستم به کدام داغ و به کدامین داغدار، بایست تسلیت گفت برای عزتی که آمده بود تا در عصر ما، بذرهای اخلاق را در شوره زار سیاست بیفشاند،
برای او که سیاست را اخلاقی میخواست و نه اخلاق را سیاسی،
برای او که نه دینداریش دکانی بود و نه وطن دوستیش بهانه ای،
تسلیت به کدامین داغ؟ و به کدامین داغدار؟
تسلیت به خانواده؟ به همفکرانش؟
به «فعالان ملی- مذهبی»؟ یا به همه علاقمندانش؟
به «مادران صلح»، یا به «قرآن پژوهان» عصر ما؟
... و سرم گیج میرفت... و همچنان سخن میراندم:
لحظه ای خود را «در کوچه باغهای نیشابور» یافتم :
« به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
- دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
- همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم.
به کجا چنین شتابان؟
- به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا، سرایم
- سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفهها، به باران
برسان سلام ما را»
... و هاله که به سلامتی و خوشنامی از این کویر گذشت، اینچنین بود که با سکوتش، سلام رسان عزت شد، و پیام رسان شوکت.
0 comments:
ارسال یک نظر