مردم پنجاه وهفت و مردم هشتاد و هشت

محمد شجاعی -

 

بهمن پنجاه و هفت

 

من در بهمن پنجاه و هفت در تبریز بودم - بیست و سه ساله و دانشجو. روز بیست و سوم بهمن مردم تبریز به خیابانها ریخته بودند. برخی سینما های ناسوخته تا آن زمان را به آتش می کشیدند و برخی به کلانترهایی که هنوز سقوط تهران را باور نداشتندو حاضر به تسلیم نبوند حمله میکردند. در آنزمان دوربین دیجیتال و موبایل و اینترنت و یو تیوب برای ضبط و پخش جهانی بسیاری از صحنه های تکان دهنده وجود نداشت.

 

 در مرکز شهر - چهارراه شهناز آن زمان و چهارراه شریعتی کنونی- جمعیت زیادی جمع شده بودند و من هم یکی از ناظرین این جمعیت خشمگین بودم که شعارهایی را به ترکی و فارسی فریاد می کشیدند. ناگهان در گوشه ای همهمه و کشمکش خاصی مشاهده شد. من در پیاده روی  جنوبی خیابان پهلوی آنزمان و خمینی کنونی بودم و ماجرا در پیاده روی شمالی و درست در برابر ساختمان بلند و جدید الاحداث بانک صادرات در جریان بود. جمعیت به شدت متراکم بود و نمیشد به جلو حرکت کرد. آنهایی که در ضلع جنوبی خیابان بودند سرک می کشیدند و مرتب می پرسیدند آنجا جلو بانک چه خبره؟ بالاخره خبر دهان بدهان رسید که مردم یک ساواکی را گرفته اند. معلوم بود که در آنجا کشمکشی هست . صدهایی شنیده می شد " نه ! نه!" و" اوتور! اوتور!" (ولش کن ! ولش کن!). پس از دقایقی دیدیم که جوانی بالای درخت جلوی در اصلی بانک صادرات بالا رفت. زمستان بود و درختان بی برگ. از پایین طنابی به طرفش پرتاب شد و او طناب را از میان دو شاخه اصلی درخت رد و جابجا کرد و پایین آمد. لحظاتی بعد صدای الله و اکبر بگوش رسید . عده ای در پایین درخت زور می زدند و الله و اکبر می گفتند.  ناگهان دیدم که پاهایی لخت دارند از درخت بالا کشیده می شوند. پاها با طناب بسته شده بودند. پس از لحظاتی کل بدن یک مرد که لخت مادر زاد بود و دستهایش آویزان به بالا کشیده شد. صورت و بدن مرد زخمی و کبود بود و آثار حیات در چهره اش مشاهده نمی شد. جمعیت حاضر در پای جسد آویزان از پای الله و اکبر گفتند و فریاد کشیدند  و بسیاری گفتند که حقشه ساواکی ملعون. برخی هم منزجر شدند و وای وای گفتند. ماجرا از این هم فراتر رفت. جوان دیگری از درخت بالا رفت و چوبی را در مقعد جسد آویزان فرو کرد و عده ای هم  سنگ و کلوخ و لنگه کفش به جسد بیجان پرتاب می کردند. بیاد ندارم که در میان جمعیت زنی حاضر بوده باشد. من آن صحنه نفرت انگیز را ترک کردم و به خانه برگشتم. ولی تصویر این صحنه بعد از سی سال هنوز در ذهن من زنده است. بعد شنیدم که عده ای جسد را با طناب به ماشینی بسته و بطرف دانشگاه تبریز به راه افتاده بودند و جسد در راه تکه پاره شده بود- ولی من خودم این صحنه را ندیدم. یادم هست که روز بعد روزنامه مهد آزادی تبریز عکس این "اعدام انقلابی" را در صفحه اولش چاپ کرده بود.

 

دی ماه هشتاد و هشت

 

در این ماجرا من شاهد عینی همانند سال پنجا و هفت نبودم. در یکی از صدها فیلم ویدئویی منتشره در یو تیوب دیدم که عده ای یکی از عوامل سرکوب را گیر انداخته و کتکش می زنند و اما عده بیشتری تلاش می کنند مامور اسیر را از چنگ گروه خشمگین نجات دهند و نهایتا با فریاد بلند و هماهنگ "ولش کن! ولش کن! ولش کن!"  مامور سرکوب اسیر نجات پیدا می کند. در این فیلم صدای زنان حاضر در صحنه صدای غالب است. صحنه های دیگری هم مشابه همین ثبت و ضبط شده اند به برکت یو تیوب.

 

در بهمن پنجاه وهفت صدای اعدامش کن بسیار قوی بود. صدای "ولش کن" وجود داشت ولی بسیار ضعیف بود . اما در دی ماه هشتاد و هشت صدای "ولش کن " و صدای زنان بسیار قویتر و رساتر است و این مایه امیدواری است.

0 comments:

ارسال یک نظر