سید شهاب شمس
امروز اربعین سالارشهیدان است و اربعینی سبز از یارانش که به تاسی از امامشان، با دست خالی و ایمانی راسخ در عاشورای حسینی به سوگواری آمدند تا ندای مظلومیتشان را با سوگ بر 72 شهید مظلوم در هم آمیزند. آمدند تا مثل مولایشان، صدای آزادگی شیعه را پس از سالها باردیگر فریاد کنند. آمدند تا " رایشان را پس بگیرند" و از جور " ولایت جایر" به امامشان که رهبر آزادگان جهان است شکایت برند. جامه سیاه بر تن داشتند و تکه "سبز" به نشانه بر دستانش، " حسین حسین گویان" از " امام حسین " به " آزادی" می رفتند که به خاک و خون کشیده شدند.
لشکریان سیاهی با این امید واهی که با ترور یکی از نزدیکان میرحسین موسوی خواهند توانست، او را به واکنش و موضع تدافعی بیندازند، سید علی موسوی، خواهر زاده مهندس میر حسین را آماج تیر کین خود قرار دادند. او به آروزی دیرینه اش رسید که در هر زیارت عاشورا از خدایش طلب می کرد که ای کاش با یاران حسین بود، او سالها بعد در عاشورایی خونین " هل من ناصرینصرنی" امامش را لبیک گفت و در زمره "لشکریان سبز" لبیک گویان به دیدارمعبودش شتافت.
جرس ضمن ابراز تسلیت مجدد به خانواده شهید سید علی موسوی و سایر شهیدان سبز. یادواره ای دارد بر زندگی این شهید مظلوم.
یک دنیا خاطره
پدرش مي گفت: دوران خردسالي و نوجواني را در محلات جنوب شهر در بازارچه قوام الدوله و بازارچه درخونگاه گذراند. با پايين شهري ها زندگي كرد و بزرگ شد! لوطي گري و گذشت و بزرگ منشي اش حاصل تربيت آن دوران بود! زور را قبول نداشت! هنوز هم كوچه پس كوچه هاي درخونگاه خاطره دوچرخه سواري كردنش، آذين بستن در و ديوار ها در ميلاد امام زمان(عج) ؛ زدن درب منازل همسايه ها را و جمع کردن پول براي خريد كاغذ كشي و پرچم براي نيمه شعبان ، خاطره تكبير گفتن هاي شبانه اش عليه رژيم ظالم شاه، خاطره شله زرد پخش كردنش در روزهاي رحلت پيامبر اكرم (ص)، خاطره زنجير زدن در دسته هاي عزاداري امام حسين (ع) و خاطره تشييع جنازه برادر بسيجي شهيدش از مسجد درخونگاه تا ميدان شاپور را بياد دارد. انگار هنوز هم در اين محلات زنده است چرا كه پدر بزرگ مهربانش با صد سال سن هنوز هم در درخونگاه زندگي مي كند.
پدربزرگ هنوز از او می پرسد
هرجمعه با زن و بچه هايش به ديدار او مي رفت و الان چند جمعه است كه ديگر پدربزرگ اورا نمي بيند. سراغش را كه مي گرد، مي گويند: قرار است يك مدت دور از دسترس يك مشت از خدا بيخبر زندگي كند، دنبالش هستند! نمي داند دومين نوه اش هم قرباني حفظ انقلاب و ارزش هايش شده و خدا مي داند كه چقدر اين نوه اش را دوست مي دارد
حضور خانوادگی در صحنه انقلاب و جبهه
برادرش مي گفت: در تمام صحنه هاي انقلاب حضور فعال داشتند و كيست كه با اين خانواده آشنا باشد و نداند اين پدر و مادر فقط از باب وظيفه مسلمان ناب محمدي بودن و ياري امام خميني (ره) در صحنه هاي پر هزينه و پر خطر حضور مي یافتند. در تاسوعا و عاشوراي سال 1357 در آن راهپيمايي پر شكوه پدر به لحاظ صغر سن بچه ها كه هفت و ده و دوازده ساله بودند بر روي ساعد و شكم آنها آدرس منزل و شماره تلفن را با ماژيك نوشته بود تا در صورت حمله و تعرض مزدوران حداقل بدن عزيزانش شناسايي شود.
پس از قبول قطعنامه كه امام دستور حضور در جبهه دادند، من به او گفتم شما بمانيد من مي روم، مادر متوجه شد و برآشفت كه چرا؟ فكر مي كنيد من از تنهايي مي ترسم؟! حتي آقا جانت هم بايد برود! و هرسه رفتيم. من رفتم جبهه غرب و پدر و پسر هريك به گوشه اي از جبهه هاي جنوب و مادر تنها در تهران و دلخوش به ياد فرزند شهيدش ابراهيم كه در سال 1366 در عمليات تكميلي كربلاي 5 به خيل شهدا پيوسته بود.
ابراهيم عاشق بچه هاي گردان حبيب بود. علي هم در همان گردان مي رزميد. ابراهيم دلش براي شهادت و ديدن دوستانش پر مي كشيد، در كربلاي 5 خيلي به او سخت گذشت نه از باب اينكه مجروح شد. به خاطر اينكه بهترين و عزيزترين و مخلص ترين دوستانش را از دست داد. وقتي اورا پيدا كرديم تير خورده بود و در بيمارستاني در اراك مداواي اوليه شده بود. اورا نزد دكتر فاضل بردم، معاينه كرد و گفت: من اين همه جبهه رفتم به اين خوبي مجروح نشدم، طوريت نيست! همين حجت را بر او تمام كرد و گفت بر مي گردم! و برگشت و پر كشيد.
هر سال مهمان امام حسین((ع)
تفسير آيه شريفه "باي ذنب قتلت" تفسير شهادت علي است. ايام محرم كه خونريزي در آن حرام است و روز عاشورا براي شيعه خيلي حرمت دارد، آنهم روز عاشورا، همزمان با ميدان رفتن سيد الشهدا، پا به خيابان آزادي مي گذارد نه براي اغتشاش، براي اداي وظيفه به آرمانش، براي اظهار و اثبات صداقتش! واقعا يكي بگويد به كدامين گناه كشته شد؟! از خردسالي هر سال تاسوعا و ظهر عاشورا مهمان غذاي امام حسين (ع) بود؛ به اين غذا خود را متبرك مي كرد! در و ديوار مسجد ملك بازار حضورش را در روز محشر حتما شهادت خواهند داد. تاسوعاي امسال را نيز با پسر هفت ساله اش محمد حسين در همان مسجد نهار خورد و ظهر عاشورا نيز چنين مهمان سفره آقايش ابا عبدالله شد. "عاشً سعيدا و ماتً سعيدا"
دل نگران همه
دل نگران مشكلات همه بود. آنقدر با عاطفه و احساس بود كه مادر هميشه نگران بود كه اگر اتفاقي براي او يا پدرش بيافتد علي چگونه آنرا تحمل خواهد كرد؟! مثل پروانه دور پدر و مادر و خانواده اش مخصوصا محمد حسين مي گشت.
مغازه سید علی در بازار
از كسبه بازار بود. بيش از پنجاه سال است پدر بزرگ و پدرش در اين مغازه كاسبي مي كنند. از بازاريان خوش سابقه و متدين بازار هستند! علي هم چند سالي بود همراه پدر در اين مغازه كاسبي مي كرد. هم عصاي دست پدر شده بود و هم رزق و روزيش را از خدا طلب مي كرد و حالا مغازه مانده با يك دنيا خاطره براي مشتريان و پدرش، با عكسش كه در بالاي قفسه اي آرميده. عكسش هم با اهالي مغازه حرف مي زند و خيلي ها زنگ مي زنند و مي گويند سخت است كه بياييم و حاج علي را نبينيم؛ نمي خواهيم باورمان شود كه نيست. از اهالي بازار از او سراغ بگيري مثال "كاسب حبيب خداست" را حاج علي مي دانند!
ماجراهای انتخابات در مغازه سید علی
يكي از فاميل ها مي گفت: چند ماه بعد از انتخابات يكروز كه رفته بودم بازار بعد از چند ساعت خريد كه خسته شدم سري به مغازه علي آقا زدم. با پدرش مشغول كار بود. توي مغازه چند عكس كوچك از ميرحسين به در و ديوار بود. عكس هارا كه ديدم متعجب شدم و او هم فهميد و گفت: "اين عكسها از زمان انتخابات هنوز اينجاست و ماجراها دارد" تعريف مي كرد: "چند روز بعد از انتخابات، ناگهان 13نفر لباس شخصي ريختند توي مغازه و با تندي و عصبانيت گفتند اينها چيه اينور و آنور گذاشتي؟ زود جمعشان كن! گفتم نمي كنم! يكي از آنها بي سيمش را در آورد، روي ميز كوبيد و گفت بايد جمع كني وگر نه .... گفتم شما مگر نمي دانيد كه اينجا مغازه پدر ميرحسين است و من هم خواهر زاده اش؟! عصباني بودند و پرخاش مي كردند. كارت مليم را خواستند. آنرا ديدند و از من گرفتند. بكنفر هم با دوربين فيلمبرداري از من و پدرم و تمام مغازه دائم فيلم مي گرفت. بعد از كلي تهديد رفتند، اما من عكس هارا بر نداشتم. مردم و بچه ها از دم مغازه رد مي شدند و عكسهارا مي ديدند. خوشحال مي شدند و لبخند بر لب دست تكان مي دادند و عكسهارا به هم نشان مي دادند! پس از مدتي يك نفر ديگر آمد. مودب بود. كارت ملي را آورده بود. گفت اشكالي ندارد! اين عكسهارا جمع نكن و رفت! ولي از فردا يكنفر لباس شخصي سر پاساژ مي ايستاد و يكنفر درست روبروي مغازه مراقب رفت و آمدها و عكس العمل مردم بود." اين ماجراها تا همان روز آخر هم ادامه داشت. سيد علي مي گفت: چندين بار هم تلفن تهديد آميز كرده اند اما براي من مهم نيست.
بعد از شهادتش پدرش مي گفت: چند روز قبل از محرم يك نفر به مغازه زنگ زد و با سيد علي كار داشت گفتم: نيست .گفت: بهت مي گويم گوشي را بده دستش باهاش كار داريم! گفتم: نمي دم! گفت: نمي دي؟! باشد خودمان مي آييم سراغش.....و آمدند.
شهادت سید علی از زبان همسر
همسرش مي گفت: آنروز (عاشورا) كه از خانه بيرون آمديم ديدم جمعيت مثل سيل مي رفتند توي خيابان آزادي. ما رفتيم جلوي ساختمان حج و آنجا بوديم. نيروها حمله كردند و مردم پخش شدند. چند گاز اشك آور پشت سر هم زدند. يكي افتاد جلوي پايم. به خاطر حساسيت ريه ام داشتم خفه مي شدم، دختر 17 ساله ام در جمعيت گم شده بود. دنبالش مي گشتيم. سید علي فورا يك ماشين گرفت و ما را سوار كرد و خودش رفت دنبال فاطمه. او را پيدا كرد و با برادرم رهسپار منزل پدر من كرد. برادرم بعد از رساندن فاطمه دوباره برگشت تا سيد علي را هم پيدا كند و اورا هم بياورد، ولي اورا پيدا نكرد از دور ديده بود كه دارند يك زخمي تير خورده را سوار ماشين مي كنند. جلو رفته بود تا ببيند چه خبر است .... كه ديد آنچه نبايد مي ديد... سيد علي من غرق در خون بود! ماشين حركت نمي كرد. آنها كه ماجرا را ديده بودند در اين فاصله به برادرم گفتند يك پاترول سياه كه پنج سرنشين داشت با سرعت وحشتناك به سمت مردم حركت مي كرد. دونفر را زير كرد كه هردو كشته شدند و با كلت شروع كرده بود به تيراندازي هوايي و بعد فقط يك بار دستش را پايين آورد.... و سيد علي مرا با خود برد... او را كه زدند با حركات و سرعت عجيبي و همچنان تير هوايي زنان از صحنه گريختند. چند نفر سيد علي را به يك ساختمان در آن نزديكي بردند. در آن ساختمان دكتر و پرستاري بودند و زخمش را پانسمان كردند. علي آنجا خودش را معرفي كرده بود. آنها با بيمارستان ميلاد هماهنگ كردند كه اورا به آنجا ببرند. به سختي ماشين گرفتند و همان موقع كه داشتند علي را سوار مي كردند، برادرم رسيده بود و سوار آن ماشين شده بود. به خاطر ازدحام جمعيت مردم، ماشين نمي توانست حركت كند، حتي يكبار هم دور خود چرخيد، اما نتوانست راهي پيدا كند. برادرم تعريف مي كرد علي در ماشين مي گفت: «چرا ماشين حركت نمي كند؟ پشتم دارد مي سوزد. زودتر مرا به بيمارستان برسانيد.» خود را به بيمارستان ابن سينا مي رسانند. توي بيمارستان از حال مي رفت و بهوش مي آمد. يكبار كه به هوش آمد اشهدين را خواند و ديگر رفت.....
همسرش تاكيد كرد كه همان روز يك نفر به منزلشان رفته و گفته بود: "آنها دقيقا سيد علي را نشانه كرده بودند. من و سيد علي پيش هم ايستاده بوديم. آنها تير هوايي شليك مي كردند. به ما كه رسيدند كلت را به طرف من نشانه گرفتند ناگهان دستشان را چرخاندند و به او زدند و بعد از آن هم فرار كردند."
خوشحال در دشت سبز
علي مصداق آيه شريفه "فرحين بما اتيهم الله من فضله" مي باشد. هركس بعد از شهادتش اورا خواب ديده از خوشحال و خرم بودنش تعجب كرده! حسين دايي اش (ميرحسين موسوي) پنج شنبه صبح بعد از نماز اورا در خواب ديده بود و مي گفت: «جلوي تلويزيوني كه صفحه آن دشت سبزي را نشان مي داد، آنچنان خوشحال بود و مي خنديد و شوخي و صحبت مي كرد كه باور نبودنش ممكن نبود!» قرآن را كه باز مي كني تا بيادش و برايش بخواني همه با آيه هاي رحمت شروع مي شود. فضاي خانه پدري مملو از وجود اوست، مگر عاطفه مي ميرد؟! مگر مي توان عشق و عقيده را با تير زد؟! مگر محبت و احساس را مي توان پرپر كرد؟!
مردم و شخصيت هاي مورد علاقه مردم، علماي محترم قم پس از شهادتش خيلي به ما لطف داشتند و با تمام وجود با ما سوختند. چشمي را نديدم كه آشنايش باشد و گريان نشود. خودش معدن احساس مسئوليت و خوبي و عاطفه بود و هنوز همسايه هاي خانه پدري كه سالها وي در آن سكونت داشت رفتنش را باور نكرده اند؛ از چشمان همه حيرت مي بارد.
(باورم نيست نگاه تو و اين خاموشي /// باز بر گردش چشم تو اميدي است مرا)
مردم زير عكسش نوشته اند "شهيد عاشوراي سبز ملت ايران"
غم سنگین: زخم زبانها و توصیه ها
شب هاي اول بعد از شهادت علي يك عده بسيجي كه همسنگر هاي حاج آقا و ابراهيم و علي و يا رفقاي بسيجي رضا مي آمدند منزل و مي گفتند كاري نكنيد كه دشمن، شاد شود و حاج آقا متحير از اين كه پسرش را بيگناه در روز عاشوراي حسين (ع) با تير زدند و خانواده اي كه سالهاي سال كوچكترين استفاده مشروع و غير مشروعي از موقعيت خود نكرده بودند به چه گناهي داغدار شدند؟! و آيا با اين ترور دشمنان نخنديدند و شاد نشدند؟! گفتني نيست زخم زبان هايشان! اين كه خانواده جرات نكردند و نمي كنند كوچكترين مراسمي كه معمول هر درگذشتي است برگذار كنند، درد دشمن شاد كني نیست؟! اگر اين آب و خاك متعلق به اين خانواده نيست كه هست و نيستشان را فداي حفظ آن كردند، و الان هم اگر لازم باشد همه شان آماده حضور در صحنه هستند، پس متعلق به چه كساني است؟! اين خانواده حتي از امكانات معمولي كه بنياد شهيد در اختيار خانواده شهيد مي گذارد در طول 22سال پس از شهادت ابراهيم، قبول نكردند هيچ استفاده اي بكنند!
قبری که میعادگاه شد
علي مصداق آيه " تعز من تشاء و تذل من تشاء" است. از روزي كه او را در قطعه 9 بهشت زهرا دفن كرده اند، قبر او شده است مزاری که همه به آن سر می زنند. هميشه روي قبرش گل است. برادرش مي گويد: روز دوشنبه ساعت 10 صبح رفتم سر مزارش ديدم كسي ولي با گلاب سنگ قبرش را شسته بودند
0 comments:
ارسال یک نظر