وصف نوشتی نه برای همه بزرگی فرزاد کمانگر

فرشید آذرنیوش
 وقتی تقویم تحولات سیاسی کردستان را ورق بزنیم به نام هایی برمی خوریم که با خودشان معناهایی از صلح و آزادگی و یادهایی از انسانیت و استقامت را به همراه دارند، نام هایی که لقای ماندان های اجباری و تن فروشی عقیده را به عطای طناب های دار و گلوله های آتشین بخشیده اند. ورق به ورق تاریخ آن سرزمین حکایاتی است از ایستادگی و زخم خوردگی مردان و زنانش، مردان و زنانی که دولتمردانش بس ناجوانمرد اند و بنده قدرت و تفنگ و خشونت.
 
چه کسی هولوکاست کردستان در حلبچه را فراموش خواهد کرد! در یک لحظه و پرپر شدن ۵۰۰۰ هزار انسان بی دفاع، مگر نه این بود که همه اراده های قانونی و انسانی و دینی، جنگ افروزی و انسان کشی را را مردود می دانست ! مگر قرار بر این نبود که قرن بیستم پایانی باشد بر باروت و سلاح! بسیار گفتند و نوشتند که قرن بیستم، قرن تدفین انفال و کشتار خواهد بود و زمانه سپردن تانک ها و ادوات جنگی به موزه های تاریخ و خیال!
 
هنوز سرخی خون های دهه پنجاه و شصت که بر روی در و دیوار این سرزمین ریخته شده، چشم انسان نوین را سخت به نگاه های غم انگیز فرا می خواند. خون هایی که همچنان بر دل و داغ ملت سنگینی می کند. ملتی که فرزاد کمانگر را به هستی هدیه داد و فرزادی که برای ملتش سراسر اندیشه بود و صلح.
 
فرزاد، آری فرزاد، همان نامی که آهنگ خوش کودکان کردستان است، همانی که ترجیع بند دردها و غم ها و محرومیتهای ملتش، عصیان کودکانه های کوه و دشت کردستان، او فریادی بود از جنس اندیشه و قلم در بلندای انسانیت و مدنیت. نامه هایش را که بخوانی این فقط اشک نیست که نصیبت می شود، نواهایی از آزادگی و انسان دوستی گوشهایت را نوازش می دهد و روحت را با واژهای آهنگین و قافیه دار می آراید، لطافت و شیوایی نهفته در قلم و روح نوشته هایش انسان نسل سومی را سخت به مبارزه و عصیان فرامی خواند. مبارزه و عصیانی که فرزاد خود، با وجود آن همه فشار و شکنجه به آن پایبند ماند و اقتدار حاکمان سرزمین اش را به سخره گرفت، آنچه برایش مهم بود رهایی سرزمین و بازگشت زندگی و عشق و خنده های دوباره بر لب های بی رنگ کودکان است، کودکانی که چندین سال است که با بوی باروت و خشونت، فرار، گریز، مرگ و کشتار همبستر شده اند. و اما فرزاد که سلول هایش از همین باروت و دود خشم پدر خوانده های سرزمین اش شکل گرفته بود از جنس دیگری است.
او نسبت به محیطی که در آن متحمل درد و رنج شده بود به شدت مهربان است. فرزاد صدای مدنیت کرد و کردستان در دل کوه و دشت بود.
 
سخت است باورش، مواقعی هست که انسان از درک حتی تصور چنین انسانی که برآمده از نامهربانی ها و قساوت های حاکمان بوده و در کلاس بی رحمی و عصبانیت بازجویان و صاحبان قدرت نشانده شده و ندای مهر سر می دهد ، سخت عاجز است. معلم آزاده ای که تاریخ سرزمینش سالهای سال به وجود چنین نامی نهفته در ورق های خونین اش، افتخار خواهد کرد.
 
قلمدار اندیشه و حقیقتی که به نسل من و ما آموخت که بجای عشق به قدرت این قدرت عشق است که به سان مبارزه، قدرت حاکمان شهر و شرع را به سخره می گیرد. آنجایی که فرزاد به جای گرفتن انگشت اشاره به سوی شاگردان، در کنارشان می نشیند و انگشتانش را در رنگ فرو کرده و نقاشی می کشد،
 
فرزاد از اصول راه رفتن گذر می کند وبه کودکان سرزمینش پرواز و دویدن را می آموزد، همان هنگام که فرزاد در اوج ستم و شکنجه که ناله هایش از بلندای دیوارهای حاکمان، نوشته هایش از بهارانه ها و پرواز می گوید، نه تنها سم خشونت را از ملتش می آلاید بلکه با تیرصلح و گلوله ی قلم، همه قدرت و هیبت حاکمان زندانبانش را درهم می شکند و رهایی ملتش را نوید می دهد.
 
فرزاد را به زندان افکندند تا بین او و مردمش و کودکان سرزمینش فاصله ای باشد تا ابدیت تا بلندای تاریخ و تحجر، فرزاد آنقدر از گرسنگی و ستم رفتگی بر ملت و کودکان دیارش در عذاب بود که دیگر روبرو شدن با مرگ و دار برایش سخت نبود، ماهی های سیاه کوچولوی فرزاد، که راه دریا را نیک از وی فرا گرفته اند، پیام رسان صلح و آزادگی فرزاد در سراسر گیتی بوده اند و خواهند بود. پیامی که نه از مرگ می گوید و نه از درد و اندوه، پیامی که" پیام زندگی" است ، پیامی که سرشار از آفرینش است و پیامی که یادآور سرزندگی کودکانی است که در حیاط مدرسه فرزاد بازی می کنند.
 
فرزاد در سلول های تنگ و تاریک از مظلومیت های زنان جامعه اش می گوید، او در نامه ای به نازنین اش غم زنان سرزمین اش را نیز بازگو می کند و از نگاه های غیرت آلود مردانه می نالد.
فرزاد در خلوت های تنگ و تاریک هوای برابری به سرش می زند و از قانون های تبعیض آلود و زن ستیز کشورش از سوی حاکمانش به آنان تحمیل می گوید و می نالد. او از پشت دیوارهای بلند به کمپین یک میلیون امضا برای برابری می پیوندد تا تحمل هزاران سال درد و رنج نابرابری های زن بودن و زن ماندن را پاس بدارد و مرهمی باشد بر غصه زنانگی در این مرز و بوم .
 
فرزاد با چکمه های فاشیست ها و سربازان گمنام ولایت از پله های سیاه و آغشته به خون فرود می آید اما همچنان غصه زنان و کودکان معصوم سرزمینش را بازگو می کند تا تاریخ زنده ای برای آیندگانش باشد. تاریخی که فرزاد کمانگر می کوشید تا شادی و زندگی دوباره را به آن هدیه دهد. تاریخ سرزمینی که برگهایش پر است از خون و درد و ناوطنی ملتش، تاریخی که پر از اشک های مادران فرزند مرده و در سوگ مانده است. و اما همه این الام آنقدر روح و جان فرزاد را درنوردید که وی حتی داستان زندگی و بقایی را که با قلم و واژه هایش معنا بخشیده بود و ملت و کودکانش را با کوتاهی عمرش و عظمت نگاهش با آن آشتی داده بود، خود آن را فراموش می کند و تن خویش را به طناب های استبداد و روح خویش را به تاریخ سرزمینش می سپارد تا سند دیگری باشد بر ناجوانمردی حاکمان و غایت مظلومیت ملتش، تا حقیقتی باشد بر بقای نهضت زندگی و امید و مبارزه، و تا صدایی باشد از آواز خوش صلح و آزادی و برابری برای مردمان این خاک و آیندگان تاریخ.
 
ماهی سیاه کوچولو بالای دار رفت تا "معلم آزادی" ملتش بماند و اما حاکمان و دولتمردان تا ابد زندانبان.

0 comments:

ارسال یک نظر