حیلت شیخ و سخره زاهد

س. الف
 
در شهری غلامی را به دستور ارباب تعزیت می کردند آن چنان که صدای فلکش به لاهوت سر می کشد و سوز جانش به ناسوت در فرو می رفت. گفتندش چه کردی که اینچنین ارباب قصد جانت را کرده غلام به ظرافت گفت هیچ و همه چیز، از آن روز که او به اربابی ام در آمد ، جان که هیچ، قبایم را هم می بایست بدو به هدیت می دادم.
شیخی در آن میان بیامد و غلام بدو تظلم کرد شیخ براساس قواعد فقهی به تفسیر سخن غلام پرداخت که بر اساس تراضی و تعامل طرفینی وقتی خود را در قراردادی یک سویه به تاراج دهی حق است با تو هر آنچه خواهند کنند از تازیانه تا زندان از طلاق زن تا بریده جان یا نمی باید به اربابی وی تن می دادی و یا اینکه حال  که تن دادی او را بر خود مستولی دانستی برهم زدن  معامله محل اشکال است و اقاله ناشدنی، مگر من نظری سخت در کتب بیافکنم تا شاید چاره ای برایت بیابم. این سخن بر غلام بسیار سخت آمد و های های به گریستن ایستاد دست به دامان شیخ شد که حیلتی شرعی برایم فراهم کن تا به شریعت دست ارباب کوتاه و جان خلاص شوم. شیخ لحظاتی تامل کرد و به فکرت نظری بر آسمان افکند و به یک باره سر برآورد و گفت راه تو در اضطرار است و بس که هر کس به اضطرار درافتد همه چیز بر او مباح آید و بنا بر فتوایم امکان اقالت فراهم آید.
 
غلام که از سخنان شیخ هیچ ندانسته و به حیرت اندر آمده بود که شیخ چه می گوید، به او گفت هرچه خواهی کن ولی مرا از دست این ارباب ظالم رها نما، شیخ به پیش ارباب رفت و حالی به سخن ایستاد و محاجه ها کرد و مطلب به پیش و پس به زبان راند تا آنکه ارباب از جواب درماند و ناچار مجاب شد و از غلام دست کشید.  به غلام گفت تو از رهن  من خارج  شده و در رهن خدایی به دست شیخ  می سپارمت تا تو را یا آزاد و یا بر رهن هر که خواهد رخصت دهاد ، چرا که من در امر مضطر و ولایت مهدور و معذور سزاوار تر از شیخ نیستم  ولی روز خوشی برایت در این وقعه نمی بینم.
 
غلام که خود را آزاد شده خیال کرده بود و لطف شیخ را مرحمتی بس سترگ پوزخندی زد و با خود بیاندیشید که از شیخ چه کسی امانت دار تر و رحیم تر و به خدا نزدیکتر پس عزم جزم کرد و از آن پس به رکاب شیخ درآمد و هر جا که او میخواست و هر کار که او به صلاحش میدید بدون فکرت میکرد، تا آنکه روزی به همراه شیخ که حالی ولی نعمتش بود به راهی گذر کردند که بر زاهدی بس نحیف و زار در آمدند شیخ که زاهد میشناخت و زبان  بی امانش را آموخته بود از دیدارش هیچ خرسند نشد. به غلام گفت راه کج کن تا این ملحد ما را به نجاستش مغروق نساخته و کفر درونش ما را به آتش نیالوده، زاهد که این بشنید  کمی به صبر اندیشید و گفت ای شیخ من کافرم و ملحد یا تو که دین را در ترازوی  فقه به تاراج مردمان گذاشته وبه صبح به نفس اماره حلال را حرام در شب حرام را حلال میکنی اگر نمرود به کفر،خدایی میکرد و جان مردمان به زور میستاند و زنان حباله نکاح خود میکرد بدون طلاق از شویشان تو امر بر فسخ میکنی به نام رسالت و مال به عدوان غصب میکنی به نام رد مظالم و به اسارت میکشی بیچاره گان را به نام مرید و به کام نفس.
 
شیخ که مقصود زاهد بفهمیده بود  ضرباتی بر استار زد و بر غلام نهیب  ولی غلام که هیچ نفهمیده بود با کنجکاوی پرسید: کدامین فقه را میگویی ای ملحد ، همین فقهی که مرا در دنیا از ارباب نجات و در عقبا از شر شیطان در امان خواهد داشت؟ زاهد به سخره گفت همین فقهی که تو را از دست ارباب به مفت آزاد کرد و در دست شیخ به مفت اسیر ، اضطرار تو بهانه آزادی تو از ارباب بود و برای شیخ  سفره ای پر ملات، حال تو خود اسیر شیخی و ارباب که هیچ جان هم که هیچ جانان هم بنده این مفتیانند ای بی نوا.
 
غلام کمی در خود شد و به فکرت در فرو رفت با خود گفت: آنگاه که ارباب داشتم مرا در دین آزاد گذاشته بود و امر به حرامم نمی کرد . برایم یکی از کنیزان فرسوده اش را کابین کرده بود و خواب از من نمی ستاند گهگاه نیز صلتی هر چند ناچیز ارزانی ام می کرد تا بدان خوش باشم .اما از آن زمان که با شیخ شدم نه خواب دارم نه خوراک نه صلتی و نه وصلتی هر گاه چیزی خواستم حواله آن دنیا کرد و مرا به آخرت نوید به بیگاری و دم نزدن امیدم داد که اجر ولایت را پاس بدارم،حال میبینم ولایت ارباب به از این رزالت شیخ ، او میزد به عیان تا صبح به ناله من خود نمی خوابید، اما شیخ مرا به فرمان شرع آلت فعلش کرده و از ترس سخطش تن به هر کاری داده ام چه روزها که به خنده اش خندیدم و به گریه اش فغان هر کار می کرد در نهان بود و هیچ گاه مرا بدان محرم نمی دانست و دایما می گفت تداخل جاهلان به کار عالمان روا نباشد عوام را نسزاید بر فعل خواص نظاره کردن .
 
به زاهد گفتم چرا پس تو از شیخ و خدایش نمی ترسی و ولایتش را بر خود روا نمیدانی مگر نه آنکه او را خدا بر ما حاکم کرده و او امین خدا بر مردم است ؟
زاهد باز پوزخندی زد و گفت آنکه در دل خدا را صاحب خانه کرد شیخ و ما فیها را بسان نسیا منسیا می بیند . مگر خدا از آسمان اجازتی مهتر از قرآنش بر شیخ فرو فرستاده که ادعای ولایت می کند و ما از بی خبر؟! اگر خدا می خواست بر دنیای بندگانش حکومت کند و اراده بر اراده تو افزون نماید اختیارت را از ازل جبر می کرد و تو را همچون  فرشتگان مجبور .
پس اگر تو در اختیار مجبوری جبر اختیارت به دست همچون خودت مده مگر به صلاح و مشورت با خردمندان.
 
شیخ که این مطایبات زاهد با غلام را بدید راه راست کرد و رفت ، غلام فریاد کشید ای شیخ مرا به جا نهاده کجا بروی ، شیخ فی الفور پاسخ داد از آن بیم داشتم که هم سخن این ملحدان شوی راه گم کنی حال دیگر بر تو امیدی نیست چون مولا گم کرده و شریعت به زیر پا نهاده ای آنگاه فرمان می بردی که چشمانت به عقلت راه نداشت حال که این ملحد عقلت را به پیش انداخت و چشم در خدمت آن فرمان بردنت بس دشوار برو که دوزخ حبالتت باد .
 
غلام به شیخ گفت: شریعتی که تو گویی و مرا بدان اوسار میکشی بند تمانی است که برای جاهلان تا خرخره کشیده و قصد هلاکشان نموده ای امروز یا تو مرا تکفیر میکنی و یا من تو را بر دار .
 
آگاهی دادن وظیفه هر مسلمان و بهتر از آن دانستن که میل درونی و سیرطبیعی انسانی، اگر می خواهیم به دین خالص خدا آگاه شده وبر اراده خود فایق آییم و فریب هر دریوزه ای را به نام دین نخوریم باید به کمک یکدیگر دین داری و انسان مداری را به فراخور حال به همه آموزش دهیم تا خود بر اراده و خواست خود مستولی شویم .
 
سال آگاهی تا رهایی را پاس بداریم و زاهد فرزانه حضرت آیه الله منتظری را فراموش نکنیم.
 

0 comments:

ارسال یک نظر