نامه مادر یکی از زندانیان سیاسی به علی پرویز دانشجوی دربند: دادستان به تن رنجورت بر تخت بیمارستان رحم نکرد

مادر یکی از زندانیان بند ۳۵۰ اوین که فرزندش با علی پرویز، دانشجوی زندانی دانشگاه خواجه نصیر، هم بند است، یادداشتی برای علی پرویز نوشته است.

به گزارش دانشجو نیوز، این یادداشت پس از آغاز اعتصاب غذای هفده تن از زندانیان سیاسی در اعتراض به عدم رعایت حقوقشان برای علی پرویز نوشته شده است.

در بخشی از این نامه آمده است: هیهات که تشخیص و ترجیح منافع هم وطنانت موجب شده تا بازداشت شوی، بازجویی شوی، روزهای طولانی در انفرادی بگذرانی، آزار ببینی، قاضی ات تلاش کند تا پایداری ات را در هم بشکند و مجبورت کند به پذیرش اتهامات واهی، دادستان حتی به تن رنجورت که بر تخت بیمارستان بوده هم رحم نکند و از بیمارستان به زندان بازگرداندت و نهایتا هم محکوم شوی به اقدام علیه امنیت کشور. درست مانند فرزند من و بیشمار فرزندان این آب و خاک.
 
علی پرویز دانشجوی دانشگاه خواجه نصیر از جمله زندانیانی است که در این اعتصاب غذا شرکت کرده است.

متن این نامه به این شرح است:

فرزند ایران،
 
چند روزی است که تلفن های زندان اوین قطع شده است و من از فرزند خود که هم بند توست، بی خبرم. لابد میدانی که ما مادران هنگامی که حتی یک روز صدای شما را از پشت دیوارهای اوین نمی شنویم، چه آمیزه ای از حسرت و دلشوره و خشم در دلمان زبانه می کشد. این بار اما وضع کمی متفاوت است. بیش از آنکه نگران فرزند خود باشم دلم به هوای تو و برادران بزرگترت که در سلولهای انفرادی روز را به شب می رسانید پر می کشد.

دیدن نام هر یک از شما در لیست افرادی که به انفرادی فرستاده شده اند، رنج مضاعفی است که باید علاوه بر بی خبری از فرزند خود متحمل شوم. اما دیدن نام تو، پسرکم، قلبم را به درد آورد. یادم به اولین باری افتاد که در یکی از ملاقاتها فرزندم تو را به من معرفی کرد. سهراب شاهنامه را می مانستی در قد و بالا و در کم سن وسالی. افسوس نوبهار جوانیت را خوردم که به تقریر شوم قاضی باید در زندان سپری می شد. در همین خیال بودم که فرزندم از روح بزرگت و جان آکنده از استواری و مهرت برایم گفت. می گفت هرگز کسی نبوده که همنشینت شده باشد در روزهای طولانی و طاقت فرسای زندان واز این همه بزرگ منشی و مردانگی و محبت بی دریغت جا نخورده باشد. می گفت که بر خلاف سن وسال کمت در میان زندانیان، دریایی هستی از انسانیت. می گفت که در تشخیص و صیانت از مرزهای حق و باطل، مدینه فاضله ای هستی به تنهایی.همین چند کلمه کافی بود تا دلم پر شود از مهرت و خوشحال باشم که در این آزمون دشوار، فرزندم برادر کوچکتری دارد تا بزرگی را به او بیاموزد.

بعدتر دانستم که دانشجو هستی و پرسشگر. در آزمونی که همه ما ایرانیان ناگزیر از شرکت در آن بوده ایم، به ورطه حفظ مصلحت و منفعت شخصی نلغزیده ای، پرسش کرده ای، انتقاد کرده ای، هنگامی که پاسخی نگرفته ای به صدای بلند اعتراض کرده ای. و هیهات که همین تشخیص و ترجیح منافع هم وطنانت موجب شده تا بازداشت شوی، بازجویی شوی، روزهای طولانی در انفرادی بگذرانی، آزار ببینی، قاضی ات تلاش کند تا پایداری ات را در هم بشکند و مجبورت کند به پذیرش اتهامات واهی، دادستان حتی به تن رنجورت که بر تخت بیمارستان بوده هم رحم نکند و از بیمارستان به زندان بازگرداندت و نهایتا هم محکوم شوی به اقدام علیه امنیت کشور. درست مانند فرزند من و بیشمار فرزندان این آب و خاک.

تمام روزهای یک سال گذشته ات را اگر اینطور بنگریم قصه ای می شود دشوار و تلخ. اما می خواهم برایت از زیبایی های قصه تلخت بگویم. زیبایی قصه تلخ تو آن جاست که در اوج جوانی و بیست سالگی، از چنان معرفتی برخورداری که به رغم تمام زرق و برقها و تبلیغات و تظاهرات عوامفریبانه ای که از صبح تا شب در شیپور دغلکاری می دمند تا جوانانی چون تو را مصلوب الاراده و سرسپرده حکومت زر و زور و تزویر نمایند، تو لحظه ای در تشخیص حق از باطل به راه خطا نمی روی. زیبایی قصه تو در آن است که پس از تشخیص راه درست لحظه ای از آن منحرف نمی شوی و با وجود تمام فشارها و آزار و اذیتها و به رغم کم سالی ات، تن به پذیرش اتهامات واهی بازجویان و قاضی نمی دهی. زیبایی قصه تو در لبخندی است که در بازگشت از بیمارستان به زندان بر لب داری. اوج داستان تو آنجاست که پس از ماهها زندان، هنگامی که دادستان از تو می خواهد برای آزادیت در خواست عفو بنویسی، با اراده آهنین تن نمی دهی به اینکه نسبت به گناه و جرم ناکرده درخواست عفو کنی و حقوق پایمال شده خودت را از دادستان طلب می کنی. اوج داستان تو همین حالاست فرزندم. همین حالا که تو به جرم مطالبه حقوق ناچیزت به عنوان یک زندانی، در سلول انفرادی به سر می بری و من مادر بیش از آنکه نگران فرزند خودم باشم که چند روز است تلفن نزده، نگران تو و بقیه یارانت در انفرادی هستم که لابد چند وعده است غذا نخورده اید.

پسرم، از روح بزرگت که در ابعاد تنگ سلول انفرادی نمی گنجد، بنوش و از عشقی که در تار و پود جانت نهفته است، تغذیه کن. و بدان که این سوی دیوارهای بلند اوین میلیونها مادر مانند من هستند که دستهایشان را برای گرفتن تمام غم و رنجهای روزهای انفرادیت ، به سوی تو و یارانت دراز کرده اند و حاضرند تمام لحظه های شاد زندگی خود و عزیزانشان را به پاس استقامتی که برای خاطر سربلندی و عزت و رفاه ما نشان داده اید، بی دریغ به شما ببخشند.

ستاره کوچک سلول های انفرادی اوین،

بدان که برای من و میلیونها نفر ایرانی مانند من، آزادی زمانی معنا می یابد که تو و تمامی یاران در بندت فرصت آنرا بیابید که در آزادی کامل، اختران روشنگر مسیر ملت ایران به سوی سربلندی و افتخار باشید. بی صبرانه آن روز را انتظار می کشم.

مادر یکی از زندانیان سیاسی اوین

مرداد 1389

0 comments:

ارسال یک نظر