آیدا قجر
به پاسداشت روز زن، بازداشتت کردند و به دلتنگیهای هر روزهمان افزودند.
دلم تنگ شده برایت بانو!
برای استتوسهای امیدوار، عصبانی و همیشه دلتنگت.
شاید که ندیده بودمت اما همیشه کامنتهایم میگفت که «چه خوب که هستید» و راست میگفتم؛ چه وقتی کنار خانوادههای شهدا و زندانیان عکسهایت را میدیدم و چه وقتی از آن همه استفاده از شکلک در پستهای وبلاگت میخندیدم و گاهی عصبی میشدم.
عکسهایی که شاید کمتر به قول معروف عکس «تکی» بود و همیشه همراه و همقدمت کنارت به رشادت ایستاده بود.
وقتی در میان دید و بازدیدهای «عید غدیر» برایم از عید دیدنی پشت میلههای سرد با «همسر جان» میگفتی و من سعی میکردم در شلوغی میهمانی صدایت را ضبط کنم، همه این زمانها بودی، برای تکتک ما که ایران نبودیم و شاهد رنجها و اشکهای تو بودیم، بودی.
امروز اما در آستانه هشتم مارس، به همین جرم «بودن» بازداشتت کردند و به عادت بیرحمی همیشگی، ما را دلتنگتر.
چقدر این هشت مارس تلخ است، تو نیستی، مهسا نیست، شیوا و هنگامه و شبنم و دیگر عزیزان محبوس در چنگال سیاهی و نفرتند.
حتی اعلام حضور را خط قرمز کشیدهاند.
و ما به یاد همهی جاهای خالی، خط قرمزها را رد میکنیم تا شاید حضور دوباره همه شما باز هم سبز شود.
نمیدانم مصطفایت میداند که تو چند دیوار آنطرفتری؟
حتما میداند و حسات میکند و من چه آرامشی دارم؛ اگر من چنین مطمئن به ایستادگی تو هستم، او که تو را زندگی کرده امروز بیش از قبل به تو افتخار میکند.
به تویی که کنار قلبهای مردم ستمدیده ایستادی و بیهیچ تبعیضی میزبان بغضها، اشکها و شکستگیهایشان شدی.
یادم هست تعریف میکردی که از مصطفایت خواستی که مقاومت کند، خم نشود و نشکند تا تو همه شکستگیها را بر جانماز عشقت واگویه کنی و ما همه همراه تو بودیم خواهرم.
اینجا، پشت این مرزهای سرد جغرافیایی، وقتی شب میشود؛ هرکدام از ما تبعیدیها گوشهای میخزیم و دلتنگیهایمان را روانه این شیشه سرد مجازی میکنیم تا شاید همدردی، در جایی دیگر از این کره همیشه خاکی، کلمههایمان را بخواند و لبخندی از سر همراهی بزند و چقدر در این شبها جایت خالیست اما «یادت» هست.
اینجا اگر دیوار سنگی زندان را ندارد، اگر بازجویی بالای سرمان نایستاده و اگر هر ثانیه اسلام را خط بطلان نمیکشند؛ همیشه شب است، سلولهای ما دور از هم اما پر از فریاد است و هر از گاهی که برای هواخوری، جبر زمانه دور هم جمعمان میکند، امید است که از نگاههایمان شعله میگیرد؛ امید به پایان این شب سیه.
این شبهای سیه را نه ما میخوابیم و نه تو
و نه همه آنهایی که به سیاهی این شب ایمان دارند، سپیده خواهد زد، نه فقط سپیدهی غربت یا سپیدهای از پشت میلههای سرد و زنگ زده؛ سپیدهای از جنس رهایی، از جنس آزادی و از جنس لبخند.
ما این شبها را بیدار با تو و نجواهای عاشقانهات به صبح میرسانیم، با صدای مهرههای تسبیحت که شاید این بار با سنگریزههای کنار دیوار است خدا را میخوانیم و سربلندیم از «بودن»هایی که کمر ظلم را شکسته و در مقابل قدم، قلم و کلمه به خاک افتاده است.
جای قلمت خالی و دلهای ما تنگ است، طاقت بیار عزیز که این زمستان رفتنی است، سرو ماندنی و سرود رهایی خواندنی است.
به پاسداشت روز زن، بازداشتت کردند و به دلتنگیهای هر روزهمان افزودند.
دلم تنگ شده برایت بانو!
برای استتوسهای امیدوار، عصبانی و همیشه دلتنگت.
شاید که ندیده بودمت اما همیشه کامنتهایم میگفت که «چه خوب که هستید» و راست میگفتم؛ چه وقتی کنار خانوادههای شهدا و زندانیان عکسهایت را میدیدم و چه وقتی از آن همه استفاده از شکلک در پستهای وبلاگت میخندیدم و گاهی عصبی میشدم.
عکسهایی که شاید کمتر به قول معروف عکس «تکی» بود و همیشه همراه و همقدمت کنارت به رشادت ایستاده بود.
وقتی در میان دید و بازدیدهای «عید غدیر» برایم از عید دیدنی پشت میلههای سرد با «همسر جان» میگفتی و من سعی میکردم در شلوغی میهمانی صدایت را ضبط کنم، همه این زمانها بودی، برای تکتک ما که ایران نبودیم و شاهد رنجها و اشکهای تو بودیم، بودی.
امروز اما در آستانه هشتم مارس، به همین جرم «بودن» بازداشتت کردند و به عادت بیرحمی همیشگی، ما را دلتنگتر.
چقدر این هشت مارس تلخ است، تو نیستی، مهسا نیست، شیوا و هنگامه و شبنم و دیگر عزیزان محبوس در چنگال سیاهی و نفرتند.
حتی اعلام حضور را خط قرمز کشیدهاند.
و ما به یاد همهی جاهای خالی، خط قرمزها را رد میکنیم تا شاید حضور دوباره همه شما باز هم سبز شود.
نمیدانم مصطفایت میداند که تو چند دیوار آنطرفتری؟
حتما میداند و حسات میکند و من چه آرامشی دارم؛ اگر من چنین مطمئن به ایستادگی تو هستم، او که تو را زندگی کرده امروز بیش از قبل به تو افتخار میکند.
به تویی که کنار قلبهای مردم ستمدیده ایستادی و بیهیچ تبعیضی میزبان بغضها، اشکها و شکستگیهایشان شدی.
یادم هست تعریف میکردی که از مصطفایت خواستی که مقاومت کند، خم نشود و نشکند تا تو همه شکستگیها را بر جانماز عشقت واگویه کنی و ما همه همراه تو بودیم خواهرم.
اینجا، پشت این مرزهای سرد جغرافیایی، وقتی شب میشود؛ هرکدام از ما تبعیدیها گوشهای میخزیم و دلتنگیهایمان را روانه این شیشه سرد مجازی میکنیم تا شاید همدردی، در جایی دیگر از این کره همیشه خاکی، کلمههایمان را بخواند و لبخندی از سر همراهی بزند و چقدر در این شبها جایت خالیست اما «یادت» هست.
اینجا اگر دیوار سنگی زندان را ندارد، اگر بازجویی بالای سرمان نایستاده و اگر هر ثانیه اسلام را خط بطلان نمیکشند؛ همیشه شب است، سلولهای ما دور از هم اما پر از فریاد است و هر از گاهی که برای هواخوری، جبر زمانه دور هم جمعمان میکند، امید است که از نگاههایمان شعله میگیرد؛ امید به پایان این شب سیه.
این شبهای سیه را نه ما میخوابیم و نه تو
و نه همه آنهایی که به سیاهی این شب ایمان دارند، سپیده خواهد زد، نه فقط سپیدهی غربت یا سپیدهای از پشت میلههای سرد و زنگ زده؛ سپیدهای از جنس رهایی، از جنس آزادی و از جنس لبخند.
ما این شبها را بیدار با تو و نجواهای عاشقانهات به صبح میرسانیم، با صدای مهرههای تسبیحت که شاید این بار با سنگریزههای کنار دیوار است خدا را میخوانیم و سربلندیم از «بودن»هایی که کمر ظلم را شکسته و در مقابل قدم، قلم و کلمه به خاک افتاده است.
جای قلمت خالی و دلهای ما تنگ است، طاقت بیار عزیز که این زمستان رفتنی است، سرو ماندنی و سرود رهایی خواندنی است.
0 comments:
ارسال یک نظر