یک ماه است خانواده سورنا هاشمی که از جوانان بازداشت شده است،در بی خبری کامل از او به سر میبرند. و هیچکس جوابگوی پیگیری دوستان و بستگان او نمیباشد
این روزها به هر نهادی که نامه نوشتیم بی جواب موند...اینبار برای خودت می نویسم سورنا...
هر صبح با دستهایی مشت کرده از خانه خارج می شود و شب ، با دستهایی خالی و چشمهایی خیس به خانه بر می گردد...پدرت را می گویم ! سر به دیوار می کوبد برادرت و البته مادر هم بعد از این همه، غصه ها را چگونه هضم کند ؟! جگر گوشه ای که روزی به سینه می فشرد و برایش لالایی می خواند حالا شبها را کجا سر می کند؟! با صدای کدام بازجو ؟! کدام شکنجه گر ؟!پدر بزرگت هر لقمه ای که فرو می دهد خون گریه ایست از یاد غذاهایی که دوست داری و مادر بزرگت...دوستانت نیز و من...
بند باز کفشهایم می دانند آنکه میان زمین و هوا معلق مانده جایی نمی رود...از بند های بسته متنفرم ! از غربت که با پوشیدن کفشهایت آغاز شد...گرچه دیگر تعجب نمی کنم اگر انگشت های تو بند کفش هایت را در پاگرد خانه ات که می بندند در زندان باز کنند...از بندهای بسته متنفرم از هر عددی که با 2 شروع می شود...مثل 209 مثل 2 الف...که نمی دانم این روزها کدامشان تو را به بند کشیده اند...نمی دانم لحظه ای که از فرط خفقان و دلهره پا برهنه به خیابان می دوم همان لحظه ایست که پای تلفن باز خبر بی خبری می شنوم یا لحظه ایست که همه جا پر می شود از نبودت و من به فرار از لحظه هایی می اندیشم که به بودنت تعرض کرده اند...شاید هم هیچ کدام ! این روزها آنقدر در کابوس زیسته ام و چنان به آن خو گرفته ام که غیر از صندلی ام یا گوشه ی تاریک اتاقم جای دیگری برای رفتن ندارم...این روزها عادت کرده ام در کابوس راه بروم و شب ها را البته خوابی نمانده که کابوسی باشد ! لحظه هایم را چنان سرگردانم که حتی نمی دانم چطور کابوس هایم را بین دعا کردن ، امیدوار بودن و وحشت کردن عادلانه تقسیم کنم ! این روزها آنقدر لال گریسته ام که هق هق گریه هایم حتی گوش خودم را پر نکند تا به ضعف و نا امیدی محکوم نشوم ! تا باور کنم تحمل این غصه در توانم هست ! اما روز به روز بیشتر مرعوب این اتفاق باور ناپذیر می شوم ! آخر یک ماه ؟! حتی یک تلفن چند ثانیه ای ! حتی یک اطلاع کوچک از سلامتی ات ؟! از مکان بازداشتت ؟! به همین سادگی هیچی ؟! هیچی ؟!
سورنا چنان ویرانم که زیر تمام قول و قرارهایمان زدم ! گفتی اگر دوباره گرفتنت بی تابی نکنم اما تاب تحمل این بی خبری را ندارم ! درد و غصه امانم رو بریده منو ببخش ! گفتی درستو بخوان ترمم رو حذف کردم ، زبان رو بی خیال شدم ، نقاشی و جلسات نقد شعر همه را بی خیال شدم منو ببخش ! تنها جایی که می روم گوشه ی تاریک اتاقم است نزدیک کمد ، یادت که هست ؟! می نشینم و لحظه ها را می شمارم ! می نشینم و بارها صدایت می کنم شاید بیایی مثل همان روز که دلخسته بودم و نرسیده در آغوشم کشیدی...فکر می کنم شاید بند کفشهایم باید حلقه ای باشند که دور گردنم بسته شود...هر بار که سر از اتاق های سفید در می آورم به این فکر می کنم...اما انگار تحمل این زجر را باید لحظه به لحظه باشم...تنها اگر می دانستم تو منو خواهی بخشید...
سفر
نامه ی تلخی است
....نوشته بر پیشانی من
کوچ از خوابی به خوابی دیگر
دلخوشی
به آمدن گاه به گاه پرستارها
باز شدن پنجره ای تکراری
و گلهایی که در رقابتی عجیب
با من می پوسند...
تنها خیال توست
که می تواند تکانی به این نوار تنبل بدهند:
پزشک ها می ریزند
پرستار بی هوا سرنگش را پر می کند
و دوباره تبعید می شوم
...به سرزمینی دور...........
جزیره ای که جای بطری
شیشه های سِرُم به آن می رسند
با نامه هایی
به امضای ناصر خسرو...
تنها خیال توست
که می تواند آن نوار بی حال را موجی کند
(و گرنه کاری ندارد
کمی بالاتر کشیدن اين رو انداز سفید)
بلندم کن از خواب
و به دریا بینداز
...این ماهی ماسیده بر ساحل را........
0 comments:
ارسال یک نظر