امین بزرگیان: جنبش سبز، اعتراض جامعه برضد جامعه

علی هنری
جرس:  جنبش سبز پس از دوسال حضور پررنگ در سپهر سیاسی-اجتماعی ایران بیش از پیش نیاز به مراقبت و توجه دارد چرا که به گفته امین بزرگیان « دستاوردها و پیشرفت ها چنانچه مراقبت نشوند از دست می روند».
 
 این فراچنگ نمی آید جز با ارزیابی همه جانبه تجربه این دوسال با اتکا به گفت وگوی فراگیر میان نخبگان؛ چه نخبگان سیاسی چه، نخبگان آکادمیک. برای این منظور درباره چیستی جنبش سبز با امین بزرگیان نویسنده و پژوهشگر اجتماعی و فلسفی به گفت وگویی دوستانه نشسته ایم. وی توصیفی از یک «وضعیت طاعون زده» از نظر اجتماعی را در پیش از تبلور جنبش سبز ارائه می دهد که جنبش مردمی وآن همبستگی اجتماعی فوق العاده را شورشی بر آن وضعیت می داند. او جنبش سبز را «محصول یادآوری دغدغه و بازسازی خود» می داند و تاکید می کند که این شکل فعال ساخته شدن دوباره سوژه، در کنش های عمومی و جمعی ممکن می شود. بدین ترتیب وی تداوم جنبش سبز را وابسته به آن می داند که تا چه حد افراد به زیرزمین های خود باز نگردند، دغدغه نسبت به ساختن خود را رها نکنند وشهروند بمانند. او بر این باور است «شهروند ماندن یا همان همبستگی اجتماعی از طریق ساختن خود، طنین قوی زیستی سیاسی است که خطر "مردم" را همیشه برای حاکم نگه می دارد.»

امین بزرگیان هم اکنون دو کتاب در دست انتشار دارد که یکی درباره جنبش سبز و دیگری مجموعه مقالاتی درباره تهران است. او نوشته های خود را در وبلاگ شخصی اش با عنوان تجربه زیسته منتشر می کند.


متن گفت وگو با امین بزرگیان را در زیر می خوانید.

چگونه می توان جنبش سبز را توضیح داد و تفسیر کرد؟ در واقع می خواهم بپرسم جنبش سبز از نظر شما چیست؟

درباره چیستی جنبش سبز مثل هر پدیده دیگری زوایای مختلف ومتعددی را می باید مورد توجه قرار داد. در این یکسال وچندی هم که از جنبش سبز گذشته است، صورت بندی های گوناگونی درباره جنبش بیان شده است. این تنوع برخاسته از پیچیدگی ها وتناقضات واقعا موجود در ساختارهای اجتماعی در جوامع مدرن است. جامعه ما هم از این پیچیدگی ها به دور نیست. اکنون که چندی است از این رخداد فاصله گرفته ایم شاید بهتر بتوان درباره آن صحبت کنیم هرچند که داوری درباره چیستی ونتایج پدیده های اجتماعی نیازمند برقراری فاصله ایمن و غیر جانبدارانه هرچه بیشتر با آن است.

اولین حسی که در مواجهه با جنبش سبز به عنوان یک تجربه شخصی داشتم حس شگفتی بود. در آن لحظات که راهپیمایی ها وحضورهای میلیونی در خیابان های تهران بالاخص بیست وپنجم خرداد را می دیدم از خودم می پرسیدم این همان مردمی اند که می شناختیم؟ شاید لازم است به چندی قبل از جنبش سبز برگردیم تا بتوانیم از چرایی این شگفتی بیشتر صحبت کنیم. تجربه زیسته وانضمامی ما از زندگی در تهران - به عنوان تجسد مدرنیته ایرانی- چه تجربه ای بود؟ بخش مهمی از این تجربه به معنای واقعی کلمه نوعی مسخ ومنجلاب کافکایی بود. جامعه ای با بحران های اجتماعی واخلاقی متعدد که زیست انسانی را مشکل می ساخت. و به گونه ای ساختاری، فرد را به سمت زیرپا گذاشتن ارزش های اجتماعی سوق می داد.

جامعه ای با منش اقتصادی دلال مسلک، انباشته ازایدئولوژی نفع شخصی محور و مصرف زده که به معنا وتصویری کامل، شهروندان آن نمایانگر گرگ هایی بودند که هر لحظه برای زنده ماندن در کار پاره کردن تن وروح دیگری بودند. جامعه ای که افراد و نهادهای آن در اوج بی اعتمادی به هم، درکارتولید مکانیسم هایی تقلبی برای اعتماد کردن بودند؛ جامعه ای مالامال از چک و سفته تضمینی. کافی بود درمانده ومستاصل از کسی یا بانکی بخواهید پولی را قرض بگیرید تا به درکی عمیق از این بی اعتمادی برسید. لحن تهدیدآمیز متصدی بانک بعد از تاخیر چند روزه از پرداخت قسط، صدای استیصال سیستم فشلی بود که نه مکانیزم های دقیق قانونی را برای اعاده سرمایه اش داشت ونه می توانست به شهروندان اعتماد کند ودر این بین اصلا جای تعجب نداشت که افراد پول ها وسرمایه شان را به جای فعالیت اقتصادی مفید، در بانک ها بخوابانند تا سود دریافت کنند؛ زیراکه تنها وتنها این شیوه افزودن به سرمایه، برای آنها خالی از حس ترس و اضطراب کلاه برداری بود. این فقدان اعتماد مهمترین دلیل روییدن موسسات مالی واعتباری بود که هرروزه به مثابه قارچ سربرمی آوردند و با وسوسه سود بیشتر پول ها را جمع می کردند. جامعه ای که در تمامی ادارات ونهادهایش از اداره مالیات گرفته تا دانشگاه، موتور پیش برنده سازمان، پارتی بازی و از زیرکار دررفتن و چاپلوسی و زیرآّب زدن بود. کار تا جایی پیش رفته بود که اساتید دانشگاه علوم انسانی اش به تنها چیزی که فکر می کردند گرفتن طرح های تحقیقاتی آبکی اما میلیونی از این وزارتخانه و آن نهاد بود. جامعه ای که تنها ایدئولوژی حاکم برآن این بود که "کلاهت را سفت بچسب".

خیابان ها نمایانگر منش اجتماعی بحران زده این جامعه بود. کافی بود تصادفی کوچک رخ دهد تا تمام عرف های اخلاقی که سرمایه اجتماعی این جامعه به طرفه العینی بر باد رود و ناسزاهای منزجرکننده و مشت ولگدها چهره شهر را انباشته از کثافت کند. خیابانی که کناره هایش روایتگر بوق های مکرر و متعدد اتومبیل هایی بود که برای ارضای میل جنسی نابالغ صاحبانش به صدا در می آمد. و پیاده روهایی پر از آزارجنسی وفقر اقتصادی وفرهنگی. گدایان اقتصادی وفرهنگی در هم می لولیدند و خرده بورژواهای بی اعتنا به زندگی دیگران به دنبال لباس وکفش ومبل فاخرانه، مغازه ها را طواف می کردند که نکند جلوی فامیل وهمسایه کم بیاورند. جامعه ای که صفحه حوادث روزنامه اش کولاژی بود از اسلحه و دشنه وساطور و بازیگرانش پدر ومادرو همسر وهمسایه. به چشم خود بارها دیدم که مسوولان صفحات حوادث برای گرفتن صفحات بیشتر در روزنامه با سردبیر ومدیرمسوول چانه می زدند. جالب اینجاست که بیشترین خواننده را همین صفحه حوادث داشت و یادم می افتد این جمله تاریخی تمام کارآگاهان فیلم های پلیسی را که قاتل به صحنه جرم باز می گردد.

برای نشان دادن منش سیاسی این جامعه تنها به یک مورد اشاره می کنم. جامعه ای دمدمی مزاج که پس از چهار دوره انتخاب مدل سیاسی دموکراتیک تر و متعادل تر به ناگهان زیر همه باورهایش می زند واز صندوق رایش کسی در می آید که تمام قد خلاف راهی است که جامعه تا به حال برگزیده و پیموده است. آیا در بین مقصر دانستن رییس و وکیل و حزب و آسمان وزمین نباید به رفتار پارانوئیدی مردم وجامعه هم کمی شک کرد.


این همه احساس منفی تنها به تجربیات شخصی تو و شاید دیگران بازمی گردد یا یافته های آکادمیک هم پشتیبانش است؟

اینها و صدها چیز ناگفته اما حس کرده دیگر تجربیات شخصی من وما نبود. رشته تحصیلی ام اقتضا می کرد که این واقعیات را از خلال تحقیقات دانشگاهی هم کلاسی ها و همان به ظاهر تحقیقات آکادمیک با وضوح بیشتری ببینم. چیزی که مشخص و واضح بود مسایل وبحران های اجتماعی ای بود که به هیولایی تبدیل شده بودند و جامعه شناسی نوری کم رمق به زوایای آن می تاباند. در اینجا فرصت بازگویی این تحقیقات ونتایجش نیست، تنها به عنوان نمونه به تحقیقی که پیش از سفرم به خارج از کشور دیدم، اشاره می کنم. پژوهش درباره دلایل جامعه شناختی عدم گرایش مردم به بیمه های اختیاری بود. مسایل مختلفی درباره این عدم گرایش مطرح شده بود از آن جمله اینکه در بین جامعه آماری میزان اعتماد به دیگرشهروندان و نهادهای دولتی چیزی در حدود ده درصد بود وتنها جایی که افراد مقداری به آن اعتماد داشتند خانواده و بستگان نزدیک خودشان بود. این یعنی نود درصد بی اعتمادی به جامعه. شاید اگر بخواهیم در توصیف جامعه شهری مان به یک عبارت اکتفا کنیم، فقدان همبستگی اجتماعی باشد. جامعه ای که با مدرن شدن واز دست دادن بخش عمده ای از اشکال همبستگی های مکانیکی، شکل نوین همبستگی اجتماعی ، یعنی همبستگی ارگانیکی را به اندازه لازم در خود نیافته است. همبستگی ای که در روابط اجتماعی گسترده و با میانجی هایی همچون اخلاق اجتماعی، قانون ونظم قابل تحقق است. آن چیزی که افراد را درجامعه به هم پیوند می دهد ونسبت به وضعیت دیگری مسوول ودغدغه مند می سازد همبستگی اجتماعی است. همبستگی اجتماعی است که مسوولیت اجتماعی می آفریند؛ مسولیتی که برای انجام دادن آن نیاز به چماق دولت و تیک زدن ساعت کاری نیست و برخاسته از وجدانیات جمعی فرد و احساس تعلق گروهی است. وقتی سال ها هزینه و تبلیغ، فرد را متقاعد نمی سازد که برای حفظ پاکیزگی شهرش، زباله هایش را در کیسه های در بسته ریخته و راس ساعت نه بیرون بگذارد، همین مورد به ظاهر کوچک، هشداری است تا میزان پیوند خوردن فرد با جامعه اش را درک کنیم. 
چیستی جامعه پیش از جنبش سبز این باور را تقویت می کرد که در کنار نقد ساختارهای سیاسی حاکم ، نقد بی پروای مناسبات دست ساخته اجتماعی وظیفه ای مهم و حیاتی است. مناسباتی که تک تک افراد جامعه در ایجاد وگسترش آن مسوول بودند. در این میان، ناگهان همان جامعه نفرین شده یا به تعبیری طاعون زده دست به کاری سترگ می زند. خیابانی که تا دیروز لبالب از فاجعه بود پر از انسان هایی می شود که در کنار هم صمیمانه و بی پروا از آزادی وحقوق انسانی دم می زنند. پیاده رو ها وتنه ها معنای دیگری می یابند. مغازه دارها که تا دیروز از ترس دزد، درهایشان را سه قفله می کردند وبا چشمانشان تورا می پاییدند که نکند کالایشان را دستمالی کنی، در فرایند تعقیب وگریزها کرکره هایشان را نیمه باز نگه می داشتند که فراری ها را در دل خود پنهان کنند. دست هایی که تا دیروز برای سیلی بلند می شدند ودهان هایی که برای تملق وناسزا باز می شدند امروز برای محبت به هم گره می خوردند ونوایی مشترک را فریاد می زدند. لحظاتی می شد که به جمعیت خیره می شدم: این ها همان هایند؟

خیابان ها پذیرای انسان های زیرزمینی شد که "عصیان" خود را برای اعاده حیثیت از دست رفته شان بروز دادند. آن ها همان کسانی بودند که پیش از این هر روزه خیابان ها را در جستجوی کار، غذا، مسکن یا مد بی وقفه اشغال و به واسطه مجموعه ای از تناقضات و پارادوکس ها زندگی می کردند. آنان به تعبیر نیچه "طوایف بیابانگرد دولتی" بودند که اسیر نظم و عاداتی روزمره شده بودند.هر روزه از دفترها و کلاس ها و شرکت ها و مغازه ها به اتاق های تنگ و گشاد تنهایی خویش باز می گشتند و" بیگانگی" از دیگران و محیط خویش را در میانه ی انبوه جمعیتی که هر روز می دیدند بازتولید می کردند. بیگانگانی که در حقیقت در انتظار بهبود زندگی های شخصی شان (فرصت) ، تمرین کرنش و خدمتگزاری می کردند. برای آن ها خیابان، مغاک تنفربرانگیزی بود از ترافیک و آلودگی بی پایان، فخرفروشی های بی وقفه ی مدها و لباس ها و ماشین ها و بسیاری دیگر از پیچیدگی های مادی و ذهنی که عذابشان می داد و هرروزه دراسطوره ی" پول" فرو می بردشان. انسان های زیرزمینی تهران، مردمانی منفعل و اتمیزه از طبقات و اقشار گوناگونی بودند که اکثریت جمعیت عظیم شهری را به خود اختصاص داده بودند؛ آنان با اضطرابی بی پایان در خیابان های شهر راه می افتادند، به همه چیز(و در واقع هیچ چیز) بدوبیراه می گفتند و با هراس، دودستی کلاه خویش را می چسبیدند و شب هنگام در حسرت نداشته هایشان، تحقیرهای روزانه اشان را از سر می گذراندند. در واقع فضاهای شهری برای انسان زیرزمینی تهران، حفره هایی بودند که تحقیرشان می کرد: خیابان و اتومبیل های سوار نشده، دانشگاه وکنکورقبول نشده، مغازه ها و لباس نخریده، برج ها و خانه نداشته و... .

ولی بلافاصله بعد از انتخابات چهره دیگری از روابط اجتماعی را شاهد شدیم.

حس شگفتی که ابتدا گفتم دقیقا همین جا بود. با دو چیز روبرو شدیم . یک، جامعه ای که پیش از جنبش سبز برای هیولا شدن دست به هر کاری می زد و دو، همان جامعه که پس از انتخابات ( یا بهتر بگویم پس از مناظره های تلویزیونی) چهره ای دیگر وکاملا متفاوت از خود نشان داد. جامعه ای همبسته و طغیان کرده با محوریت آزادی وحق خواهی. جامعه ای که شهروندانش در لحظه ای تاریخی از زیرزمین های متفاوت خود سر برآوردند تا حق خود به زندگی در شهر خویش را فریاد بزنند و در واقع حفره ها را از سیاست پر کنند. آدم های تا دیروز بی اعتماد به هم، به یکباره جویای همبستگی با دیگر انسان های تنها و منزوی شدند تا شهر را اینبار مال خود کنند. آن ها تلاش کردند تا زخم های درونی جامعه خود را در خیابان بگشایند و نشان دهند که این زخم ها وجود دارند؛ زخم هایی سربسته که هرگز درمان نشده اند. چگونه می توان این وضعیت دوگانه را به طور همزمان فهمید وتحلیل کرد. نگاه مجزا به هردو سوی این مناسبات (پیش از جنبش/پس از جنبش) گمراه کننده است. اگر فقط به وضعیت طاعون زده چشم بدوزیم مطمئنا دچاربدبینی شده وپتانسیل های آنتاگونیستی جامعه را ندیده ایم و اگر بر روی معضلات اجتماعی واخلاقی جامعه مان به خاطر جنبش مردمی وآن همبستگی اجتماعی فوق العاده ماله بکشیم، دچار خوش بینی وپوپولیسم خواهیم شد.

اگر بپذیریم هر جنبش اجتماعی برای اعتراض به چیزی شکل گرفته است، تلقی رایج از جنبش سبز که آن را به مقولاتی همچون آزادی خواهی تاریخی جامعه سرفراز ایران یا فساد و غیر دموکراتیک بودن حکومت محدود می کند، به نظر من غیر واقع بینانه و ارائه گرتصویری پوپولیستی از واقعیت جامعه ماست. واقعیتی که هرروزه با آن دست به گریبانیم این دست حرف ها را پس می زند وسرخوردگی ونا امیدی می سازد. شکی نیست که جنبش سبز هم اعتراض به چیزی بود اما واقعیت انضمامی جامعه متقاعدم می سازد که بگویم اعتراض جامعه برضد جامعه.

به نظر من جنبش سبز لحظه ای تاریخی بود برای قیام مردم علیه مناسباتی که خود ساخته بودند. دولت هم یکی از این دست ساخته ها است. هرچند مهمترین آن. اما فاجعه ای که ساخته بودیم چیزی بزرگتر از دولت متقلب بود. جنبش سبز قیامی علنی برای اعاده حیثیت از دست رفته ای بود که خود را در فرم دموکراسی خواهی و شعار"رای من کجاست؟" نشان داد. قیامی بود بر ضد تقلب های خودمان، دروغ ها وچاپلوسی های خودمان با شرکت تمامی متقلبین ودروغگویان خسته. شکل بیانی کاملا مناسب شهری بود که الگوهای مدرن مصرف را مازوخیستی رواج می داد و در همان حال به گونه ای سادیستی وجوه مدرن تولید و کنش را همواره سرکوب می کرد. جامعه ای که میل و نیاز به ارتباطات انسانی را به واسطه رسانه و تبلیغات در درون آدمهایش بر می انگیخت اما در همان حال هیچ امکانی را برای ارتباط جمعی و اجتماعی نمی گشود. جامعه ای که آدم هایش هر روزه بیش از گذشته به "واقعیت" عینی حاکم بر جامعه شان می چسبیدند اما در ذهن، رمانس فرار از واقعیت را می پروراندند. در چنین شهری، خیابان وزن و اعتبار خاصی پیدا کرد. خیابان برای انسان های زیرزمینی این جامعه، یگانه جایی شد که انان را از انزوا خارج می کند و بستری را فراهم می سازد که برعلیه مناسباتی که خود ساخته بودند عصیان کنند. تجربه درخشان راهپیمایی بیست وپنجم خرداد برای مردمان این شهر فراموش نشدنی است. آن ها پس از سالیانی دور، دوست داشتن دیگران(همبستگی اجتماعی) و شهرشان را تجربه کردند. در میانه انبوهه جمعیت- برای اولین بار- شهرشان را به خانه خویش مبدل ساختند و شهروند شدند. وقتی فریاد می زدند: رای من کجاست؟ درواقع به خودشان، به بغل دستی شان والبته به دولت شان می گفتند: حیثیت من کجاست؟

در توصیف وضعیت طاعون زده به قول خودت، مدام از افعال گذشته استفاده کردی. گویی الان وارد بهشت شده ایم.

به هیچ عنوان وارد بهشت نشده ایم. دستاوردها و پیشرفت ها چنانچه مراقبت نشوند از دست می روند. شواهد زیادی داریم تا توهم تکامل تاریخ را به دور اندازیم. جامعه همواره برگشت پذیر است. اما به این خاطر از شکل گذشته فعل استفاده کردم تا تفاوت میان تصور خودم از جامعه ومردم را پیش و پس از انتخابات نشان دهم. تفاوتی که به نظرم اهمیت خاص جنبش سبز را نشان می دهد. شورمردمی در جنبش سبز نه شورانتخاباتی بود ونه شور پیروزی انقلابی. اتفاقا تماما شوری بود محصول شکست. ساده انگارانه است این شور را به ساحت انتزاعی تقلب دولت در انتخابات یا شکست کاندیدایمان محدود کنیم. این شور ریشه هایی عمیقا مادی و عینی داشت. ریشه هایی در سال ها "شکست" در زندگی های فردی و جمعی.

حال که آن شورش به قول تو بر خود پدید آمد چگونه ادامه می یابد و چگونه با گفتار سیاسی و مطالبه سیاسی خود را پیوند می زند. انتظار مان از جنبش سبز به معنایی که گفتی چه باید باشد؟

برای پاسخ به این سوال باید توضیحی بدهم. معمولا بعد از فروکش کردن جنبش های سیاسی- اجتماعی و بازگشتن ظاهری اوضاع به پیش از جنبش (وضعیتی که شاید ما اکنون با آن مواجه هستیم) این صدا بلند می شود که: باید کار فرهنگی کرد و اخلاق و مدنیت را فارغ از چیستی دولت تقویت کرد. مدام می شنویم که برخی می گویند تا وقتی جامعه ومردم اینند حقشان همین دولت است. شاید شرح ونقد من از وضعیت خود ساخته اجتماعیمان نیزدر این دسته از گفتارها گذاشته شود. اما می خواهم با تاکید بر نگاه پسیو، منفعلانه و غیر سیاسی اینگونه تلقیات رایج شبه روشنفکرانه، تفاوت بین منظور خودم را با "سیاست زدایی تحلیلی" بیان کنم. برای توضیح باید از مفهوم" اتوس/Ethos" میشل فوکو بهره می گیرم. مفهوم اتوس یا به عبارتی دغدغه "خود" داشتن را فوکو در جلد سوم تاریخ جنسیت می کاود. در هر دوسنت اصلی فرهنگ غربی ( رواقی و افلاطونی) که ملهم از یونان باستان می باشند، به برساختن خود و دغدغه خود را داشتن توجه شده است. این توجه البته تفاوت های جدی ومهمی با هم دارند. در افلاطون گرایی که مسیحیت ریشه در آن دارد مساله اصلی سوژه و روان فرد است. مثلا وقتی در این سنت ازچشم ناظر بر خویشتن سخن به میان می آید منظور شناخت خود ویادآوری حقایق وجودی پنهان است. بازگشت های مداوم در الهیات مسیحی به خویشتن و فرمان "خودت را بشناس" به عنوان یکی از آموزه های مهم مسیحیت، ریشه در همین اخلاق افلاطونی دارد که به تعبیر فوکو، سوژه گرایی دکارت هم محصول وهم تداوم دهنده آن بوده است. در این نوع خود شناسی، خود، مداما به نوعی رستگاری متافیزیک که فراسوی زندگی است، ارجاع پیدا می کند. انقلاب و آشوب درونی در فرد برای نیل به سعادت، دغدغه این سنت است . سنتی که نجات را فراسوی زندگی می جوید. بیراه نیست که نیچه، مسیحیت را افلاطون گرایی عامه می نامد. در دیدگاه رواقیون اما خود از طریق آموزش، هدایت می شود. نوعی ساختن "خود". یونانی ها و رومیان در پارادایم رواقیون، خودشان را ادراک می کردند. اتوس در واقع اشاره ای است به این نوع نگاه از خود. اصولا یونانیان مساله آزادی را بر اساس همین نوع اخلاق، پروبلماتیزه می کردند وآزادی درنزد آنها مفهومی اخلاقی داشت ونه سیاسی. اتوس یا دغدغه خود در دیدگاه یونانیان، شیوه بودن وهدایت خود وپدیدارشدن دربرابر دیگران بود؛ ساختن سوژه. این مفهوم به تعبیر فوکو در واقع شکل انضمامی آزادی است که در اجزای عادی زندگی انعکاس پیدا می کند وشهروند می سازد.

نکته مهمی که وجود دارد این است که در اتوس با تئوری سوژه به شکل پیشینی اش چنانچه در فنومنولوژی و اگزیستانسیالیسم وجود دارد، مواجه نیستیم. بحث فوکو در اهمیت دادن به اتوس در واقع توجه به سوژه ای است که در درون مناسبات تاریخی شکل گرفته و هیچوقت با خودش اینهمان نیست. سوژه ای که از طریق کار مستمر بر روی خود، ساخته می شود. این مفهوم از خود شناسی، شباهت های بسیاری دارد به کلمه "بیلدونگ/" در زبان آلمانی. آفریدن خود و خودسازی خدا گونه. تولید سوژه در اینجا برساخته قدرت نیست بلکه ریختن بنیاد جدید برای خود است. کاری که می تواند به مثابه فرایند رهاسازی وآزادی فهمیده شود. برعکس خودشناسی افلاطونی و سوژه گرایی دکارتی که در پارادایمی متافیزیک به "غلبه" می اندیشد: غلبه بر نفس یا طبیعت، مساله ای که در اتوس اهمیت دارد جنبه سیاسی و رها سازی آن است. رها سازی خود از مناسبات حاکم بر روان وبدن جامعه.

تفاوت اتوس با خودشناسی رایج چیست؟

خود شناسی که از دل استراتژی محافظه کارانه سیاست زدایی بیرون می آید وابزار تئوریکش کارفرهنگی است در واقع مدعی این است که ریشه عمیق پروبلم ها ورنج های بشر در روان افراد است: چیزی متافیزیک وشبیه مثل افلاطونی. مساله اتوس اتفاقا این است که مواجه با آپاراتوس ومسایل اجتماعی - سیاسی از طریق نوعی پراتیک زاهدانه در عرصه عمومی، قابل حل هستند. رنج ها را چیزهای موجود می سازند، چیزهایی که خودمان عمیقا در ساختنشان مشارکت داشته ایم.

جنبش سبز به نظرم محصول یادآوری "اتوس" بود: دغدغه و بازسازی خود. نکته مهم اینجاست که این شکل فعال ساخته شدن دوباره سوژه، به تعبیر فوکو تنها در کنش های عمومی و جمعی ممکن می شود. تنه به تنه دیگری. در خلال نمایش تن هاست که اتوس به خاطر آورده می شود. جایی مثل انقلاب، جنبش. اتوس به این معنی نیست که فرد خودش را اختراع کندوبه تنهایی بسازد، بلکه این ساختن در درون جامعه، گروه های اجتماعی و در مواجهه با دیگری ممکن می شود. اتوس در واقع همانگونه که گفتیم شیوه پدیدار شدن در برابر دیگران از طریق نوع لباس پوشیدن، فیگور، راه رفتن، صحبت کردن، شهروند بودن، احترام به دیگران ودر مجموع خلق وخوی است. در واقع زندگی اخلاقی جمعی. در واقع جنبش سبز قیام جامعه ای بود بر ضد مناسبات دست ساخته خودش برای احیای "اتوس" ازدست رفته. این امکان را لحظه تاریخی انتخابات واتوس بروز یافته موسوی در برابر بی اتوسی رقیبش، فراهم ساخت. تداوم این جنبش هم بی شک به تداوم اتوس بروز یافته و رها شده در آن باز می گردد. اینکه تا چه حد افراد به زیرزمین های خود باز نگردند، دغدغه نسبت به ساختن خود را رها نکنند وشهروند بمانند. شهروند ماندن یا همان همبستگی اجتماعی از طریق ساختن خود، طنین قوی زیستی سیاسی است که خطر "مردم" را همیشه برای حاکم نگه می دارد.

اما در پایان بد نیست با این نظرگاهی که معرفی کردی به یکی از وجوه جنبش سبز بپردازیم. مثلا مشارکت چشمگیر زنان. آیا زنان هم خود را در ساختن این مناسبات متقلبانه مسئول می دانستند که این بار حضور را همپای مردان جدی گرفتند و اصولا چه ویژگی ای به آنها اجازه داد اینبار جامعه مردسالار را پس بزنند و در یک برابری و هم ارزی وارد پیکار شوند؟

بی شک زن ها هم در برساخته شدن این جامعه مسوول بوده اند. هیچگاه دسته و گروهی را در ساخته شدن قاعده فاجعه آمیز نمی توان استثنا کرد. اما خوب باید به مساله زنان در جنبش سبز دقت کرد. زنان بی شک در خط مقدم بودند. اساسا اعتراضات اشکال کاملا زنانه داشت: صلح آمیز، مواظب، منظم وغیره. چرا زنان در خط مقدم اعتراضات بودند؟ چون آنها در خط مقدم سرکوب شدن وستم بودند. زنان بیشتر از هر مرد سرکوب شده ای، توسط نهادهای جامعه سرکوب شدند. آنها فرودستی را به گونه ای مازاد بر دیگرانِ مرد تجربه می کنند. زنی که - با چشمان خودم دیدم- مسیر خیابان را برعکس همه مردم در حالِ فرار، به سمت گاردی ها می رود و رخ به رخ با پلیس(نماینده حاکم) بر سر او فریاد می زند، فریادش، نوای دردمندانه ای است بر علیه تمام مناسبات ستم، و شجاعت مازادش نسبت به ما به ستم مازادی که من وما ودولت بر او کرده ایم برمی گردد. او فریاد سالها مزاحمت های خیابانی، تحقیر های جنسی، تبعیض های حقوقی، آزار های خانوادگی، زورگویی همسر وبچه هایش را بر سر پلیس می کشد. شجاعت بروز یافته زنان در جنبش سبز محصول روانی خرد، خرد وضعیتی است که ما همگی برای زنان ساخته ایم. در این وضعیت بی شک خود زنان هم مشارکت داشته اند. وضعیت زن در هر جامعه ای، بنظرم وضعیت اتوس در آن جامعه را نشان می دهد. زن، معیار مهمی برای اندازه گیری است.
 
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.

0 comments:

ارسال یک نظر