فاطمه طباطبایی مادر سید حسن خمینی با نگارش نامه ای به فرزندش، ضمن تقدير و سپاس از "همه بزرگاني كه از سید حسن خمینی پشتيباني كردند"، نوشت: تلاش كن همواره در راه راست، ثابت قدم بماني و حقيقت را فداي مصلحت نكني؛ زيرا كه هيچ مصلحتي با حق و حقيقت همسنگ نيست.
به گزارش سایت کلمه، وی در بخشی از نامه اش آورده است: از حضور هماهنگ شده كساني در حرم آگاه شده بودم. كساني كه جز شعار دادن در مواقع مشخص و در حضور سخنرانان خاص رسالت ديگري ندارند. در آن لحظات از روح پدرم و امام خواستم تا از خدا بخواهند، قلب اين خفتگان را بيدار سازد، مگر نه آنكه او مقلبالقلوب است، اما هنوز درخواستم را بر زبان جاري نساخته بودم، كه خاطره ادب ورزي امام چون صاعقهاي قلب و ضميرم را درهم كوبيد. ازآنرو گفتم: خدايا تو خود هرچه صلاح ميداني، همان كن. فرزندم با اخلاص در پي نشر آثار جدش است. پس تو او را يار باش.
طباطبایی همچنین در پایان نامه اش می نویسد: ضمن تقدير و سپاس از همه بزرگاني كه از تو پشتيباني كردند به تو ميگويم – اگرچه نيك ميداني – اين راستي و پايداري و شكيبايي تو بود كه همه آن را ستودند. پس تلاش كن همواره در راه راست، ثابت قدم بماني و حقيقت را فداي مصلحت نكني؛ زيرا كه هيچ مصلحتي با حق و حقيقت همسنگ نيست.
متن کامل این نامه به شرح زیر است:
براي پسرم حسن
پسرم؛
سلام گرم مادرانهام را پذيرا باش. سلامي كه افزون بر گرماي عشق مادري، دربردارنده نكاتي است كه خوش دارم آن را با تو درميان بگذارم و خاطراتي را برايت بازگو كنم.
از جدت شنيدم كه «انتظار فرج از نيمة خرداد» ميكشد بهراستي ماه خرداد ماه عجيب و بزرگي است و نيمة آن نيز به همينسان.
در سالروز رحلت امام عزيز با احساساتي عجيب و گوناگون در مرقد آن پير سفركرده حاضر شديم. آرامگاهي كه براي من آرامجاي است. با اشتياق به انتظار ديدارت بودم، شنيدههايم از مسئولان حرم، مضطربم ساخته بود. از حضور هماهنگشدة كساني در حرم آگاه شده بودم. كساني كه جز شعار دادن در مواقع مشخص و در حضور سخنرانان خاص رسالت ديگري ندارند. در آن لحظات از روح پدرم و امام خواستم تا از خدا بخواهند، قلب اين خفتگان را بيدار سازد، مگر نه آنكه او مقلبالقلوب است، اما هنوز درخواستم را بر زبان جاري نساخته بودم، كه خاطرة ادبورزي امام چون صاعقهاي قلب و ضميرم را درهم كوبيد. ازآنرو گفتم: خدايا تو خود هرچه صلاح ميداني، همان كن. فرزندم با اخلاص در پي نشر آثار جدش است. پس تو او را يار باش.
آري عزيزم، لحظههاي انتظار ديدنت سخت و دشوار سپري ميشد. احساس ميكردم در آن فضاي گسترده هوايي براي تنفس وجود ندارد.
بر خلاف سالهاي گذشته شمار اندكي از دوستانمان در جايگاه حاضر شده بودند. برخي از آنان نيز به «مصلحت» واژهاي كه هيچگاه نفهميدم طول و عرضش چقدر است، ميانديشيدند.
در لحظهاي كه در جايگاه قرار گرفتي، بياختيار همه برخاستيم و ايستاده ترا نگريستيم. گروه اندكي نيز برخاستند و هياهويي بهپا كردند، ميدانستم كه اينگونه بادها ترا نخواهد لرزاند؛ زيرا كه من مادرم و دل مهربانت را بهخوبي ميشناسم، كوچه باغهاي وجودت را بارها و بارها پيمودهام و به تأثير آموزههاي پدرم كه در نوجواني منطق گفتوگو را به تو آموخت، ايمان دارم. ديدم كه چه با وقار و باشكوه درخشيدي.
شعاع طلايي و گرمابخش نور خورشيد نيز بر زيباييت افزوده بود. كريمانه در برابر شماري خفته ايستادي. احساس كردم، در سكوت برايشان دعا ميكني. آري، احساسم به باور تبديل شد و تو آنها را نيز به دعا و ثنا و صلوات فراخواندي، اما در گوشهاي بسته و چشمان خفته تأثيري حاصل نميشود. تو باز هم سكوت كردي و فقط لبانت را گزيدي.آري، از تو كه بر دست و روي عاشق به «معشوق» رسيده؛ عارف به منزل «اطمينان» قدم گذاشته، بوسهزدهاي جز اين انتظاري نداشتم.
عزيزم سكوت تو زيبا بود و ژرف. تو با جملهاي كوتاه اما پرمعنا – كه دل هر بيداري را به درد آورد – هجرت بيست سالة مرادت را يادآور شدي. نامهرباني روزگار را گوشزد كردي و با وقار «مكان»ات را ترك كردي، اما «مكانت» تو ظهور يافت.
در آن لحظه به ياد نامة جدت حضرت روحالله افتادم كه ترا «حسن» نام نهاد و خُلق حَسَن، نام حسن و خَلق حسن را برايت آرزو كرد. آن روز ديدم كه چهسان دعاي آن پير فرزانه در حق تو مستجاب گشته است. تو با خُلقي حسن و خَلقي حسن درحاليكه بغضت را از نامهرباني دوستان خفته، فرو ميبردي به خير و صلاح دعوتشان كردي، احساس كردم تو با اشكهايي كه از سر مهر و آشتي و نه از سر كين و قهر در درونت جاري شد، عطرآگين شدي و من آن عطر را استشمام كردم و آرزو كردم هرگز چشمة اشك مهرت خشك مباد.
پسرم حسن!
من نيز گريستم. از غم و اندوه اينكه پس از سيسال از گذشت انقلاب شكوهمند منطق عليه زور، هنوز شماري، ياراي بيان اعتراض خود را ندارند؛ از مفاهمه و گفتوگو ناتوانند و همچون كودكان خواستة خود را ابراز ميكنند و از اينكه چهسان گروهي عزت و كرامت نفس افراد را به قربانگاه ميكشانند، اشك حسرت ريختم.
تماشاي قامت كشيده و سرافراز تو روزهايي را به يادم آورد كه با كمك پدر نازنين و جدت حضرت روحالله روي پاي خود ايستادي و با كمك و تشويق آنها شيوه راهرفتنآموختي. هرگز خندة شيرين و نمكين و نيز نشاط آنان را از اينكه روي پايت ايستادي و با اتكا به زانوان خود گامهاي لرزانت را ثبات و اقتدار بخشيدي، آنها را فراموش نميكنم.
آري عزيزم در يك سالگي با دستگيري «روح خدا» گامهايت را محكم كردي و در نوجواني نيز مخاطب توصيههاي آن پير رهيافته بودي كه تو را به اتكا و اتكال به خدا دعوت ميكرد و از تو ميخواست خدا را در لحظه لحظه زندگيت حاضر و ناظر ببيني.
بهراستي عزيزم، در پيشگاه خدا همه عزيزند، همه مخلوق اويند و حقتعالي نسبت به مخلوقات خود غيور است. پس همچنان شكيبا باش و حرمت همة مردم را از آنرو كه مخلوق معبودند، پاس بدار. مبادا حق را در امور به ظاهر كوچك، به بهانة اينكه بيبهايند، ناديده انگاري و خدا را در دوردستها و امور به ظاهر بزرگ جستوجو كني. خدا در همين نزديكي است و من شكوه و عظمت او را در آن روز بهخوبي حس كردم.
فرزندم!
تو با شعر و شور و شعور پرورش يافتهاي؛ شير عشق در رگهاي تو به خون تبديل شده و زندگانيت را عاشقانه ساخته است. پس مهربانيت را همچون آفتاب بر همه بتابان. مباد آن روز كه دل دريائيت كدر شود. پسرم از تو ميخواهم شكيبا باشي، عاشق باشي و پرفروغ بماني و از اينكه رخدادها، شكيبايي و راستي تو را ظهور و بروز بخشيد، شكرگزار باش.
شنيدم گفتهاي دائم نفس خود را در ترازوي رضاي الهي ميسنجي و مدام انگيزة كارهايت را رصد ميكني كه مبادا از رضاي محبوبت فاصله بگيرد. هميشه همينطور باش؛ زيرا در دام نام و ترس و طمع، نه خدا را ميتوان ديد و نه مردم را. در اين دام تنگ و تاريك جز خواهشهاي نفس چيزي ديده نميشود. ترس و طمع شجاعت و عشق را ميميراند و چراغ روشن آگاهي را خاموش ميكند. آنكه ميترسد و طمع ميورزد، سنگواره ميشود. سنگوارگي براي انسان، دوزخ است و خدا كسي را به چنين دوزخي دچار نكند. پس همچنان تهي باش از خود و سرشار باش از خدا كه در اين حال هرگز مردم را از ياد نخواهي برد. شاديهايت را با آنان تقسيم كن و درد و غمهايشان را متحمل شو، سزا و ناسزا را در راه حقيقت بشنو، روا و ناروا را اگر رضايت محبوب است به جان بخر، تا خورشيد حقيقت بر جان و قلبت بتابد و «ارض وجودت» به «ارض بيضاء» مبدل گردد.
عزيزم!
آشيان ساختن در بلنداي فراغت و استغنا را از امام بياموز همانگونه كه پدرت نيز بهخوبي آموخت. جوانمردانه زيست و در اوج عزت و سربلندي بر دستان كه نه بر قلبهاي عاشقان و راستقامتان تاريخ كشورمان بدرقه شد.
دلبندم!
بهخاطر آوردم كه گهگاه با هم به حسينيه جماران ميرفتيم و با شنيدن سخنان دلنشين پدربزرگ مسرور ميشديم و تماشاي شور و عشق و شيدايي مردم، طراوتبخش روح و دلمان ميگشت. يك روز كه هشت، نه ساله بودي از امام شنيدم كه شخصي به خواجه نصيرالدين طوسي نامه نوشت و ضمن بيان اشكالاتي به او جسارت كرد و او را «كلب» ناميد اما خواجه حكيمانه اشكالات او را پاسخ داد و در پايان افزود: و اما اينكه شما مرا «كلب» خوانديد متذكر ميشوم كه من سگ نيستم؛ زيرا اوصاف و خواص من با سگ متفاوت است. و همچنين داستان ديگري نقل كردند كه شخصي ناآگانه به مالك اشتر اهانت كرد و پس از آنكه او را شناخت در پي او به مسجد براي طلب بخشايش رفت، ولي او بزرگوارانه گفته بود: من در اينجا براي تو دعا ميكردم.
پسرم حسن!
مباد ذرهاي از مهرت نسبت به مردم حتي خفتگاني كه به تو ناسزا گفتند خرداد كم شود. مباد از دعاي خير برايشان غفلت كني، از غفلت مردم نيز لحظهاي رنجيده مشو كه در فرهنگ پدر و پدربزرگت گناهي ناپسند است.
از پدربزرگت شنيدم كه ميگفت: «من اكثر اوقات براي مردم دعا ميكنم» پس با دل و جان در هر حال و گام براي آنان خير بخواه و در خدمت به آنها بكوش و تا ميتواني گره از رشتهها بگشا و از اينكه فرصتي براي خدمتگزاري به آنان پيدا ميكني منتپذير باش.
فرزندم!
ضمن تقدير و سپاس از همة بزرگاني كه از تو پشتيباني كردند به تو ميگويم – اگرچه نيك ميداني – اين راستي و پايداري و شكيبايي تو بود كه همه آن را ستودند. پس تلاش كن همواره در راه راست، ثابت قدم بماني و حقيقت را فداي مصلحت نكني؛ زيرا كه هيچ مصلحتي با حق و حقيقت همسنگ نيست.
پسرم!
تو از تبار مردي هستي كه ذهني صاف، سينهاي پيراسته، قلبي مطمئن و روحي زكي داشت. تو نيز بايد اينچنين باشي كه خداوند لياقت آن را در تو نيز نهاده است.
حسن عزيزم!
از پير و مرادمان آموختيم كه عالم محضر خداست. پس در پيشگاه معبود و معشوق بايد سراپا چشم شد تا زيباييهاي او را ديد. چرا كه جز زيباييديدن خسارت است. اتصال به حقيقت و ناظر و حاضردانستن خدا، -حتي در كوران حوادث - انسان را ثابت و استوار و مقتدر دارد و دوري از حقيقت و نديدن خدا – حتي در اوج قدرت و دولت - انسان را متزلزل و مضطرب ميگرداند.
عزيزم!
اين دلنوشته مرا در آستانه تولدت بپذير و همچنان خالي باش از هوي و در هواي خدايي تنفس كن و جز رنگ خدا، رنگي را مپسند كه رنگ خدا در بيرنگي است.
همچنان خوش بدرخش
مادرت فاطمه - تيرماه 1389
0 comments:
ارسال یک نظر