رفتن من به عمق فتنه 89 اینطوری نبود که بزنم به کوچه و بروم به خیابان و بیفتم داخل جریان فتنه ؛ در واقع من باید دخترها را می سپردم دست دوست و آشنایی و از آقای خانه طوری که خیلی حساس نشود وداع کنم و بزنم به جاده و بیایم پایتخت , از شما چه پنهان خیالم جمع بود که جریان فتنه نابود شده است و من تنها بازمانده ی این سبزهای خس و خاشاک لجنی هستم که در شهری کوچک به دور از هیاهوی شهر شلوغ زندگی می کنم . اتوبوس که سوار شدم شاگرد راننده شروع کرد به پخش کردن توشه سفر و یکی یک ساندیس داد به دست مسافرها به فکرم رسید ساندیس را بگذارم توی جیبم وقتی رفتم آن وسط مسط های گود اگر دیدم برادرها دارند می دوند بیایند به طرفم ساندیس را بگیرم جلویشان و بگویم : دست نگه داريد این علامت حاکم بزرگ است احترام بگذارید ؛ بنابراین ساندیس رفت توی کیفم و شد دلگرمی من تا آخر سفر . تهران که رسیدم هوا پس بود از ترمینال که پیاده شدم دیگر بوهای مشکوک را می شد با تمام وجود احساس کرد . می خواستم اول بروم خانه دست و رویی بشویم و چیزی بخورم . راستش اصلا قرار نبود من این سفر را بیایم . ولی از بعد نوشتن آن پست که خودم خودم را جو گیر کرد ه بودم گفتم : یا می روم می میرم . یا می مانم و با خفت زندگی می کنم . این بود که بدون آمادگی قبلی راه افتادم و چه راه افتادنی و چه سفری ؛ حسابش را بکنید شما برسید به ترمینال و بعد بخواهید بروید عباس آباد . یعنی کجا ها را و چه چیزهایی را در این مسیر که شکر خدا همه اش هم محل قرار فتنه گرها بود دیدم و تجربه کردم خدا می داند یکی دو مسیر را سواره رفتم اما نمی دانم چه شد که ناگهان وسط آرماگدون خودم را میان لشکرارباب تاریکی و یاران حلقه ! تنها دیدم . پیاده ؛ خسته ؛ جوری شده بودکه هی مجبور بودم راهم را عوض کنم در عین حال می خواستم از جریان خارج نشوم . تعداد نیروهای لباس شخصی و مامورها زیاد بود ؛ بدتر از همه اینکه نمی توانستی به چپ و راست خودت اعتماد کنی . اینها خودشان را ناشناس میان جمعیت ولو کرده بودند . جمعیت هم بيشتر توی پیاده رو که اگر اینها گیر دادند بگویند : داریم راه خودمان را می رویم با شما چه کار داریم ؟
حول و حوش خیابان طالقانی بودم که با هجوم چند موتور سوار جمعیت پیاده رو و خیابان ناگهان به سمتی دویدند و من درست وسط خیابان تنها شدم خوب داشتم می گذشتم توجیه خوبی بود ولی اینها دنبال توجیه نیستند اینها با پیر و جوان و زن و مرد و غریبه و آشنا تعارف ندارند . از مامورها و لباس فرم پوشیده ها نمی ترسیدم . راستش قیافه ی منحوس لباس شخصی ها آنچنان بود که آدم را فرو می پاشانید ! جا داشت ساندیس را در بیاورم نشانشان دهم اما اینها آنقدر ساندیس خورده اند که ساندیس کوچولوی توی کیف من بیشتر تحریکشان می کرد تا آرامشان . خوب من خیلی خودم را زدم به کوچه علی چپ با عرض معذرت یک جور بدی هم به سبزهایی که فرار می کردند نگاه کردم که یعنی من از این ها نیستم و سرم را هم گرفتم بالا و راست از جلوی اینها رد شدم نمی دانم قدرت پروردگار بود که هیکل من را در مقابل اینها نامرئی کرده بود یا صدای تیر اندازی از حوالی میدان فردوسی (بالاتر يا پايين ترش را نمي دانم آن وقت چيزي نمي فهميدم )حواسشان را پرت کرد که گذاشتند من صاف از اینطرف خیابان بروم آنطرف خیابان بدون دردسر!
باید یک روز بیاید بنشینم مفصل آنچه دیده ام و گذشته است بنویسم حوصله ندارم امشب خسته هستم .فقط مي خواستم چيزي بنويسم که بگويم هنوز سالم هستم . خوب راستش من برای اولین بار زیر لب شعارهم دادم . زن ها و مردهایی دیدم که در حین وحشت و فرار بر می گشتند دست هم را می گرفتند و خود را بخاطر هم به آب و آتش می انداختند . یکبارهم نزدیک بود حوالی عباس آباد راستی راستی باتوم بخورم اما شکر خدا میان آن جمعیت خود حضرت عباس پیدا شد چنان با سرعت و شدت خودش را زد به برادر باتوم به دست و به سرعت فرار کرد که یارو پرتاب شد شش متر آن طرف تر و من فرصتی پیدا کردم که فرارکنم . می خواهم بگویم تجربه ی قلبم توی حلقم درست در همین لحظات بود که برای اولین باربر من مکشوف گشت .
اما
یک چیزی را با تمام وجود احساس کردم نمی دانم شاید یک جور پیشگویی خارخاسکی باشد یعنی فردا پس فردا اگر نشد نیایید بگویید : تو هم با این پیشگویی هایت . ماجرا این است که من احساس کردم اینها رفتنی هستند با همه ی این قدرت نمایی که از خودشان نشان مي دهند فوقش سه ماه دیگریا چهار ماه دیگر , مگر تا کی می توان به این وضع ادامه داد ؟ اینطور بی آبرو پیش خلق اینطور بی اعتبار پیش مردم ؟ اینها که گفته بودند فتنه را خفه کرده اند ؟مرده است؟ چرا این فتنه هنوز نفس می کشد ؟چرا اینها از این فتنه اینقدر می ترسند ؟می ترسند که این جوی ها به هم برسند سیلاب شوند طغیان کنند ؟ اینها دیگر حتی بین خودشان هم اعتباری ندارند .اينها همدیگر را به زودی قورت خواهند داد . اینها رفتنی هستند . من امروز زوالشان را دیدم .
ته نوشت : ممکن است غلط ديکته داشته باشم يا پس و پيش پوزش . فقط مي خواستم زودتر نوشته باشمش براي دوستاني که نگرانشان کرده بودم.
حول و حوش خیابان طالقانی بودم که با هجوم چند موتور سوار جمعیت پیاده رو و خیابان ناگهان به سمتی دویدند و من درست وسط خیابان تنها شدم خوب داشتم می گذشتم توجیه خوبی بود ولی اینها دنبال توجیه نیستند اینها با پیر و جوان و زن و مرد و غریبه و آشنا تعارف ندارند . از مامورها و لباس فرم پوشیده ها نمی ترسیدم . راستش قیافه ی منحوس لباس شخصی ها آنچنان بود که آدم را فرو می پاشانید ! جا داشت ساندیس را در بیاورم نشانشان دهم اما اینها آنقدر ساندیس خورده اند که ساندیس کوچولوی توی کیف من بیشتر تحریکشان می کرد تا آرامشان . خوب من خیلی خودم را زدم به کوچه علی چپ با عرض معذرت یک جور بدی هم به سبزهایی که فرار می کردند نگاه کردم که یعنی من از این ها نیستم و سرم را هم گرفتم بالا و راست از جلوی اینها رد شدم نمی دانم قدرت پروردگار بود که هیکل من را در مقابل اینها نامرئی کرده بود یا صدای تیر اندازی از حوالی میدان فردوسی (بالاتر يا پايين ترش را نمي دانم آن وقت چيزي نمي فهميدم )حواسشان را پرت کرد که گذاشتند من صاف از اینطرف خیابان بروم آنطرف خیابان بدون دردسر!
باید یک روز بیاید بنشینم مفصل آنچه دیده ام و گذشته است بنویسم حوصله ندارم امشب خسته هستم .فقط مي خواستم چيزي بنويسم که بگويم هنوز سالم هستم . خوب راستش من برای اولین بار زیر لب شعارهم دادم . زن ها و مردهایی دیدم که در حین وحشت و فرار بر می گشتند دست هم را می گرفتند و خود را بخاطر هم به آب و آتش می انداختند . یکبارهم نزدیک بود حوالی عباس آباد راستی راستی باتوم بخورم اما شکر خدا میان آن جمعیت خود حضرت عباس پیدا شد چنان با سرعت و شدت خودش را زد به برادر باتوم به دست و به سرعت فرار کرد که یارو پرتاب شد شش متر آن طرف تر و من فرصتی پیدا کردم که فرارکنم . می خواهم بگویم تجربه ی قلبم توی حلقم درست در همین لحظات بود که برای اولین باربر من مکشوف گشت .
اما
یک چیزی را با تمام وجود احساس کردم نمی دانم شاید یک جور پیشگویی خارخاسکی باشد یعنی فردا پس فردا اگر نشد نیایید بگویید : تو هم با این پیشگویی هایت . ماجرا این است که من احساس کردم اینها رفتنی هستند با همه ی این قدرت نمایی که از خودشان نشان مي دهند فوقش سه ماه دیگریا چهار ماه دیگر , مگر تا کی می توان به این وضع ادامه داد ؟ اینطور بی آبرو پیش خلق اینطور بی اعتبار پیش مردم ؟ اینها که گفته بودند فتنه را خفه کرده اند ؟مرده است؟ چرا این فتنه هنوز نفس می کشد ؟چرا اینها از این فتنه اینقدر می ترسند ؟می ترسند که این جوی ها به هم برسند سیلاب شوند طغیان کنند ؟ اینها دیگر حتی بین خودشان هم اعتباری ندارند .اينها همدیگر را به زودی قورت خواهند داد . اینها رفتنی هستند . من امروز زوالشان را دیدم .
ته نوشت : ممکن است غلط ديکته داشته باشم يا پس و پيش پوزش . فقط مي خواستم زودتر نوشته باشمش براي دوستاني که نگرانشان کرده بودم.
منبع: دراعماق فتنه
0 comments:
ارسال یک نظر