امروز ... 25 بهمن ... خیابان آزادی ... سر بهبودی ...

امروز آدمایی که تو خیابون آزادی سر بهبودی جمع شده بودن، یه صحنه جالب دیدن ... جلوی وزارت کار اشک‌آور زدن ... ملت متفرق شدن ... یه عده رفتن سمت شرق، ما هم اومدیم طرف بهبودی ... روی پل زن و مرد، همه رو داشتن می‌زدن ... جلوی در مترو پر گاردی بود ... یه سری موتوری لباس شخصی هم تو خیابون داشتن ملتو می‌زدن ... چند تا گارد از سر جیحون داشتن مردمو تعقیب می‌کردن ... سر آذربایجانم کلی گاردی جمع شده بود ... داشتیم ساندویچ می‌شدیم اون وسط ... از هر دو طرف داشتن دنبالمون می‌کردن ... خیابونم پر از این موتوریای وحشی بود ... ماشینا پارک کرده بودن تقریبن ... هیشکی نمی‌تونس حرکت کنه ... یه خانوم چهل و خورده‌ای ساله داشت شعار می‌داد ... می‌گفت نترسید، فرار نکنید، هیش گهی نمی‌تونن بخورن ... وسط اون ترافیک یه ماشین عروس بود ... یه دیویس شیش نوک مدادی ... از این گل گرونام زده بود ... خوب تزئینش کرده بودن ... عروس و دوماد دو تایی نشسته بودن تو ماشین و هاج و واج مونده بودن الان باید کجا برن ... احتمالن جماعتی داشتن انتظارشونو می‌کشیدن ... خانوم چهل و خورده‌ای ساله یه مرگ بر دیکتاتور مشتی گفت که همه همراهیش کردن ... یکی از اون ور داد زد بگیرینش ... اون زنه است ... پالتوی شیری تنشه ... اینو که گفت چند نفر حمله کردن این طرف ... خانوم چهل و خورده ساله رو بین خودمون قایمش کردیم ولی این جوری که داشتن می‌اومدن، حتمن می‌گرفتنش ... یهو در ماشین عروس باز شد ... عروس روبان سفیدو از رو صورتش زد کنار ... داد زد مامان مامان بیا ما اینجائیم ... اولش یه کم جا خوردیم ولی فهمیدم منظورش چیه ... با هزار زحمت خانوم چهل و خورده‌ای ساله رو از پشتمون رد کردیم رفت نشست تو ماشین عروس ... دو تا لباس شخصی و چن تا سرباز اومدن ... هر چی گشتن پیداش نکردن ... مائم یه نفس راحت کشیدیم ... یه سیگاری آتیش کردیم و واسه عروس دوماد آروزی خوشبختی کردیم.

0 comments:

ارسال یک نظر