دردنامه محمد نوریزاد به دخترش

محمد نوریزاد، جهادگر دوران دفاع مقدس و مستند ساز در نامه ای به دخترش با شرح وضعیت خود و با تاکید بر اینکه نامه شانزدهم وی خطاب به رهبری با عنوان  "بیداری یا بیماری اسلامی" آماده انتشار است، می گوید: من اگر قرار بود به افشاگری بپردازم و به یک چنین رفتار ذلیلانه ای دست ببرم، سخن بسیار داشتم. چه سخنانی؟ از همنشینان بی نشان و فراوانِ جمعی از سرداران و پاسداران، از ضعیفگان چند بچند آیت الله ها، از زنان انگلیسی حجت الاسلام ها، از بزم های منقلی نام آوران، از سه تار نوازی بزرگانی که خود در خفا برای معشوقگان خود می نوازند و برای مردم، نه حرام بودن سه تارنوازی را، که حتی حرام بودنِ نشان دادنِ آن را در صدا وسیمای طنز خود تجویز می کنند.

نوریزاد که طی هفته های اخیر هر جمعه با نامه های دلسوزانه ی خود به رهبری به تشریح بخشی از اوضاع کشور پرداخته، خاطر نشان می کند که آنجا که یک یهودی، علی (ع) را به محکمه می خواند، چرا من نتوانم رهبر را با اعتنا به هزار هزار آسیب ریز و درشتی که حیثیتِ سرزمین فلک زده ی ما را خراشیده، به محکمه ی مجازی خویش فرا بخوانم و قضاوت آن محکمه را به خود مردم وابگذارم؟

به گزارش کلمه، پس از انتشار چهاردهمین نامه ی این نویسنده ی منتقد که طی دو سال گذشته بارها به خاطر همین نامه ها روانه ی زندان شده بود اما این نامه ها در درون زندان نیز قطع نشد، جوسازی ها علیه وی تشدید پیدا کرد.

تا آنجا که وی در پانزدهمین نامه اش که آن را به دلیل تهدیدات نیروهای امنیتی زودتر از تاریخ وعده داده شده و در میانه ی هفته منتشر کرده بود از هجمه و هراس افکنی نیروهای اطلاعات سپاه برای او و خانواده اش گفته بود.

محمد نوری زاد در نامه پانزدهم خطاب به رهبری گفته بود کاری که اطلاعات سپاه با من و با خانواده ام شروع کرده است، آنقدرمشمئز کننده و سخیف است که من هیچگاه یک چنین رفتاری را از ساواک شاه، نه شنیده و نه درجایی خوانده ام.

متن کامل این نامه که در وب سایت رسمی محمد نوریزاد منتشر شده به شرح زیر است:

به نام خدایی که در" مادر" به تجلی درآمد

سلام ای فهم بزرگِ خانه ی ما.

دیروز پنجشنبه از من به اصرار خواستی که دو جمعه ننویسم. و من به صورتت که نگاه کردم، تنم لرزید. با آنکه پیش از این نیز بارها همین را از من خواسته بودی و من سنگدلانه گفته بودم: هرگز! اما نمی دانم چرا گونه ات را بوسیدم و گفتم: چشم!

تو پیش از این بارها به من گفته بودی: پدر، یک چند وقتی بخاطر من ننویس. و من، روی برگردانده بودم که: هرگز! گفته بودی: دو ماه ننویس تا من آرامش داشته باشم. و من با قلبی که از مهر تو می گداخت و تو آن را کوهی از یخ می دیدی گفته بودم: هرگز! گفته بودی: یعنی من برای تو هیچ ارزشی ندارم؟ و من گفته بودم: بسیار، اما می نویسم بخاطر ارزشی که برای تو قائلم. چندی گذشت. باز گفتی: همین یک ماه باقی مانده را ننویس! و من گفتم: هرگز! دست های مرا گرفتی که: پدر، به چشم های من نگاه کن. منم. همو که مرا غلیظ دوست می داری. من و مادر و بچه ها در رنجیم. بیا و این سه هفته ی باقی مانده را ننویس. و من گفتم: با همه ی علاقه ای که به تو و به همه ی شما دارم، می نویسم!

باز روزی دیگر گفتی: پدر، خانواده از هم می پاشد. اینها حیا ندارند. آن روزهایی که در زندان سپاه بودی، چقدر به تو گفتیم به آن دو پاسداری که با تو مرتبط اند اعتماد نکن. آنها هزار نفر مثل تو را زیر پا نهاده اند و به هیچ اصولی پایبند نیستند. و من در ملاقات های هفتگی به شما می گفتم: من نمی توانم به این ها اعتماد نکنم. چرا که اینها با دیگران فرق دارند. یکی از آنها پاسداری است که هفت سال اسیر بوده. به سلول من می آید و حرف از ادب و انصاف و انسانیت می زند. من اگر به او اعتماد نکنم باید روی خودم و باورهای انسانی و انقلابی خودم خط بکشم. من و امثال او فصل مشترک های فراوانی داریم. مثل انقلاب، امام، سال های جنگ، شهید، جانباز، پاکی، مردم، حق، حقوق، گذشته، آینده، بسیج، بسیجیان پاک. پاسداران پاک. جهاد، جهاد سازندگی. و خیلی مشترکات دیگر. و می گفتم: در هر جماعتی خوب و بد هست. اما این دو نفر از خوبان اداره ی اطلاعات سپاهند.

و تو نازنینم ، به من می گفتی: از ما گفتن. به اینها اعتماد نکن. تو به تازگی از ماهها مقاومت و یک هفته اعتصاب خشک بیرون آمده ای. نکند اینها با یکی دو لبخند و یکی دو خاطره از جنگ تو را نرم کنند. و من، با آنکه ماه ها در سلول های انفرادیِ وزارت اطلاعات پایداری کرده بودم و خم به ابرو نیاورده بودم، در زندان سپاه به آن دو پاسدار اعتماد کردم. می دانی چرا؟ بخاطر این که نمی خواستم باورکنم: کل سپاه، که یک روزی چشم و چراغ ما بود، در هم شکسته و به غرقابی از تعفن و آسیب فرو شده است. آرزو داشتم هنوز کورسویی از آن سپاه سال های عاشقی باقی مانده باشد. آن دو نفر برای من همان کورسو بودند. من نمی خواستم برجی که از سپاه بالا برده بودم، یکجا بر سر خودم فرو ریزد. هنوز به جماعتی از پاسداران و سلامتشان امید داشتم. و دوست داشتم آن دو نفر، دو نفر از آن جماعت قلیل سپاه باشند.

روزی که از زندان به بیمارستان رفتم و موقتاً از بیمارستان به خانه، فردای آن روز با مادرت به قم رفتیم. به دیدن آقای وحید خراسانی. من در آن دیدار که جمعی دیگر نیز حضور داشتند و هرگز نیز قابل تکذیب نیست، سخنان نامتعارفی را با ایشان در میان گذاردم. سخنانی که باب نبود. سخنانی که در او از ملاحظه و از لفاظی های رایج خبری نبود. فردای همان روز فوراً مرا به زندان بازگرداندند. حتماً در بیت جناب ایشان نیز مثل بیت سایر علما شنود داشته اند و زنده و مستقیم صدای مرا می شنیده اند که به آیت الله وحید می گویم: چرا بر این همه ظلمی که به چشم خود می بینید خروج نمی کنید؟ و او گفته بود: آقای نوری زاد، والله اگر نتیجه ی خروج برمن مسجّل شود، همین فردا خروج می کنم.

به زندان که بازگشتم، یکی از آن دو پاسدار که هفت اسم داشت و یکی از هفت اسمش "کریمی" بود، با چهره ای غضب کرده به سلولم آمد و گفت: برای چه به قم رفتی؟ برای چه به دیدن آقای وحید رفتی؟ گفتم: به شما چه مربوط؟ مگر به آمریکا رفته ام و به دیدن باراک اوباما؟ با همان غضب گفت: تو منافقی! یک منافق مدرن! گفتم: آقای کریمی، حرفت را بزن اما توهین نکن. گفت: نه، این را پشت سرت هم گفته ام. ما سه جور منافق داریم. منافق های مسعود رجوی، منافق های اصلاح طلب، و تو که منافق مدرنی. بار دیگر تکرار کردم: آقای کریمی، حرفت را بزن اما توهین نکن! اما او محکم درآمد که: بگذار حرف آخرم را بزنم. من اگر بخواهم بین مسعود رجوی و نوری زاد یکی را انتخاب کنم، مسعود رجوی را انتخاب می کنم!

اینجا بود که صبرم سر رفت. برخاستم و درِ سلول را باز کردم و به کریمی گفتم: گمشو بیرون! او چهره درهم کشید که: جمع کن عوضی! آنچنان بر سرش فریاد کشیدم: گمشو بیرون، که نمی دانست در آن خلوت دو نفره، در آن سلول سپاه، او زندانی من است یا من زندانی او. با سراسیمگی و ترس نگهبان ها را خبر کرد تا بیایند و درِ سلول را که از پشت بسته شده بود، باز کنند. موقع خروج به صورتش قراول رفتم و گفتم: من پوزه ی گنده ترهای تو را در سلول های وزارت اطلاعات بخاک مالیده ام، تو که هم قدت کوتاه است و هم قواره ی فکری ات.

زمان گذشت و من از زندان بیرون آمدم. تصمیم گرفتم هر آنچه را که در این یکسال و نیم زندان بر من رفته بود، تصویر کنم. فیلمنامه ای نوشتم به اسم "محرمانه برای رهبرم". خودت ریز به ریز در جریان بودی. هشتاد روز از فیلمبرداری نگذشته بود که هجده نفر از مأموران اداره ی اطلاعات سپاه به خلوت و خانه ی ما ریختند و ابزار کاری مرا و کامپیوتر حرفه ای مرا و بسیاری دیگر را بار کردند و بردند. تو خودت در خانه بودی و دزدان مؤدب سپاه را به چشم دیدی. دو سال قبل هم به چشم خود دزدان وزارت اطلاعات را دیده بودی که چهار دستگاه کامپیوتر ما را و آلبوم های عکس خانوادگی ما را برداشتند و بردند و هرگز نیز به ما بازنگرداندند.

یک هفته بعد از آن دزدی، به دیدن آن پاسداری رفتم که می گفت هفت سال اسیر بوده. همو که در زندان با من بسیار مهربان بود. و من بر خلاف خواست تو و مادرت، به او، بخصوص به او، سخت اعتماد کرده بودم. چون می خواستم در آن خرابه، یکی باشد که بوی درستی و ادب و انصاف و سال های خوب عاشقی بدهد. یکی که: پاسدار باشد و راستگو باشد. یکی که پاسدار باشد و اهل ادب باشد. یکی که پاسدار باشد و دزد نباشد. یکی که پاسدار باشد و دستش به خون کسی که نه، به یک سیلی نابجا آلوده نشده باشد. و او، به گمان من همو بود. پاسداری که در اداره ی اطلاعات سپاه مانده بود تا بگوید: می شود پاسدار بود و از مال حرام به فربگی در نیفتاد. می شود پاسدار بود و در اداره ی اطلاعات سپاه بود و سر به خانه و زندگی مردم فرو نبرد و به اصول اسلامی که نه، به اصول اخلاقی و انسانی پایبند بود.

در آن ملاقات یکی دو ساعته، به آن پاسدار هفت سال اسیر اداره ی اطلاعات سپاه گفتم: من آن فیلم را محرمانه می ساختم. آن هم برای رهبر. به دوستانتان بگویید وسایل کار مرا به من برگردانند. وگرنه من کاری خواهم کرد که حداقل نتوانید به سادگی جمعش کنید. این را درنامه ای که به دستش دادم نیز آورده بودم. حتی به او گفتم: اجازه بدهید این اعتمادی که من به شما، تنها به شما دارم، همچنان باقی بماند. آن روز گذشت و دزدان اداره ی اطلاعات سپاه همانگونه که خود پیش بینی می کردم، وسایل مرا به من باز نگرداندند.

به دیدن آقای ناطق نوری رفتم و نسخه ای از فیلمنامه و نامه ی منتشر نشده ی نهم و یک نامه ی محرمانه را به وی دادم و از ایشان خواستم که ماوقع را به اطلاع حضرت آقا برساند. در آن نامه ی محرمانه از رهبر خواسته بودم که دستور فرمایند وسایل من به من بازگردانده شود تا من به عهد خود وفا کنم و آن فیلم محرمانه را برای ایشان کامل کنم. یک هفته بعد از دفتر آقای ناطق به من خبر دادند که امانتی ها به آقا مسعود یکی از پسران رهبر رسانده شده و آقا مسعود گفته که شخصاَ بسته ی امانتی را به پدرشان تحویل داده است. زمان گذشت و از بیت رهبری نیز خبری نشد. و من مجبور شدم به انتشار نامه های نهم و دهم تا: چهاردهم.

در تمام این مدت، تو به خانه ی ما می آمدی و از من می خواستی دست بدارم و نامه نوشتن را متوقف کنم. من اما می خروشیدم که نه. تو حتی یک روز گفتی: حتی اگر به نابودی من و همه ی خانواده ی بیانجامد؟ سنگ تر از سنگ گفتم: بله! و تو هیچ نگفتی. سر به زیر انداختی و رفتی. به همه گفتی من با پدر قهرم. اما هر بار که مرا می دیدی باز خودت را در آغوش من جای می دادی و گونه هایت را برای بوسه های من مهیا می کردی.

من در تمام این مدت به خودم می گفتم: در کامپیوتری که دزدان اداره ی اطلاعات سپاه، و دو سال پیش: دزدان وزارت اطلاعات از ما دزدیده و برده اند، صحنه های خصوصی فراوانی است. نکند هیولاهای این دو دستگاه برای به زانو در آوردن من دست به انتشار آنها ببرند. یک امید واهی به من می گفت: این حداقل خصلت انسانی و ایمانی باید درمیان آن دم و دستگاه اسلامی باشد که به حریم خصوصی کسی ورود نکنند. بخصوص چشمم به آن پاسدار هفت سال اسیر بود که آزادگی اش را در کربلا امام حسین(ع) مخاطب قرار داده بود. که: اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید.

اما سخن تو به درستی انجامید. که بارها به من گفته بودی: به اینان اعتمادی نیست. بعد از انتشار نامه ی چهاردهم، فیلمی منتشر کردند از همان فیلمهای محرمانه. و صحنه هایی که خصوصی بود و هیچ دیو سیرتی به انتشار آن دست نمی برد. و صحنه هایی که همان پاسدار هفت سال اسیر در سلول، مخفیانه با تلفن همراهش از من گرفته بود. دانستم که حرامیانِ سپاه به جان تصاویر محرمانه ی ما افتاده اند و احتمالاً عکس های خانواده را و فیلم های خانوادگی را یک به یک منتشر خواهند کرد. اینجا بود که آن ته مانده ی اعتماد من به سپاه فروکشید و شب تا به صبح نشستم و نامه ی پانزدهم را نوشتم تا نقشه ی شوم آن هیولای هفت سال اسیر و بالادستی های او را پیشاپیش برملا کنم.

فیلم دومشان هم منتشر شد. وقیحانه و مذبوحانه. دیدی در این فیلم چه خصلتی ازهیولاگونگی خویش را به نمایش در آورده بودند؟ و شأن انسانی خود را تا کجا به خاک انداخته بودند؟ من اگر قرار بود به افشاگری بپردازم و به یک چنین رفتار ذلیلانه ای دست ببرم، سخن بسیار داشتم. چه سخنانی؟ از همنشینان بی نشان و فراوانِ جمعی از سرداران و پاسداران، از ضعیفگان چند بچند آیت الله ها، از زنان انگلیسی حجت الاسلام ها، از بزم های منقلی نام آوران، از سه تار نوازی بزرگانی که خود در خفا برای معشوقگان خود می نوازند و برای مردم، نه حرام بودن سه تارنوازی را، که حتی حرام بودنِ نشان دادنِ آن را در صدا وسیمای طنز خود تجویز می کنند. اما تو، نازنینم، پدرت را خوب می شناسی. او برخلاف دزدان سپاه، همان روستایی بی نشانی است که اصل و نسبش مشخص است. و از همان اصل و نسب اصولی را فرا گرفته که یکی از محکمات آن، روی گرداندن از حریم خصوصی دیگران و احترام به آن است.

یادت هست مادربزرگ کهنسال تو که مادر من باشد، آنگاه که دانست دزدان سپاه، فیلمها و ابزارکاریِ مرا برده اند، چگونه به من دلداری و انرژی داد؟ هیچوقت یادم نمی رود. مادرسواد ندارد. شاید به سختی نام خود را بنویسد. فردای همان روزی که دزدان سپاه به خانه ی روستایی ما زدند، مادر سر رسید و دانست که چه رخ داده. سخنِ آن روز مادر هرگز از یادم نخواهد رفت. که رو به من گفت: اگر تو را مجدداً به زندان بردند، به آنها بگو اگر منِ محمد نوری زاد را در یک بطری بزرگ بیاندازید و سرِ آن بطری را لاک و مهر کنید، من با همان نفس های باقی مانده ام، بردیواره ی آن بطری بخار ایجاد می کنم و با انگشت خود اعتراضاتم را برآن خواهم نوشت!

نازنینم، من نامه ی شانردهم را با عنوان "بیداری یا بیماری اسلامی" آماده کرده بودم. دیروز که گفتی: پدر، بیا و بخاطر من تا دو جمعه ی آینده ننویس، نمی دانم چرا خیلی زود گفتم: چشم. شاید بخاطر این که چهره ی خواستنی ات به مادر شدن بسیار نزدیک شده است. هفته ی دیگر مسافرت به دنیا می آید و من باید این حداقل آرامش تو را درک می کردم. من به احترام این که هفته ی آینده تو به وادی مادری ورود می کنی، نامه ای به رهبر نمی نویسم. تا مگر تو در آرامش، مسافر کوچکت را به دنیا بیاوری. و باز به این امید که دیگرانی که در مجاورت هیولاگونگی زیست می کنند، این آرامش را بربتابند. وگرنه به یک اشاره ی انگشت، نامه ی شانزدهم من با همان عنوانی که بدان اشاره کردم منتشر خواهد شد. و تو خوب می دانی آنجا که یک یهودی، علی (ع) را به محکمه می خواند، چرا من نتوانم رهبر را با اعتنا به هزار هزار آسیب ریز و درشتی که حیثیتِ سرزمین فلک زده ی ما را خراشیده، به محکمه ی مجازی خویش فرا بخوانم و قضاوت آن محکمه را به خود مردم وابگذارم؟

می بوسمت ای مادر

0 comments:

ارسال یک نظر